پریاپریا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

... پریاگلی ♫♫♫♫

راز تـداوم یـك زنـدگی

این یک داستان واقعی است!   اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم، انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود، باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی....
12 آبان 1390

من و خدا

زندگي كردن مثل دوچرخه سواري است. آدم نمي افتد، مگر اين كه دست از ركاب زدن بردارد. اوايل، خداوند را فقط يك ناظر مي ديدم، چيزي شبيه قاضي دادگاه كه همه عيب و ايرادهايم را ثبت مي‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد. به اين ترتيب، خداوند مي خواست به من بفهماند كه من لايق بهشت رفتن هستم يا سزاوار جهنم . . . . زندگي كردن مثل دوچرخه سواري است. آدم نمي افتد، مگر اين كه دست از ركاب زدن بردارد. اوايل، خداوند را فقط يك ناظر مي ديدم، چيزي شبيه قاضي دادگاه كه همه عيب و ايرادهايم را ثبت مي‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد. به اين ترتيب، خداوند مي خواست به من بفهماند كه من لايق بهشت رفتن هستم يا سزاوار جهنم. او هميشه ...
12 آبان 1390

درد دل مامانی و معذرت از پریاگلی

دختر گلم می دونم تو این چند وقت نتونستم مثل قبل بیام وبلاگت و خاطرات زیبا و دوست داشتنیت رو بنویسم شیرین کاری ها و شیرین زبونیایی که تو رو از نظر من زیباترین و شگفت انگیزترین مخلوق خدا می کنه همون طور که همه ی مامانای دیگه این نظر رو نسبت به فرزندان خودشون دارن ، دورغه اگه بگم همه چیز رو براهه ، من هنوز تو یه شوک بزرگم سعی می کنم اونو بروز ندم ولی درونم غوغاییه ،  البته می دونم گذر زمان گرد فراموشی رو همه ی خاطرات گذشته می کشه و گرفتاری های روزمره باعث می شه کمتر به اتفاقاتی که اطرافمون می افته فکر کنیم ، ولی بعضی وقایع نه غبار فراموشی می گیره و نه روزمره گی ها اونا رو تحت تأثیر قرار می ده . مثل آتش ...
12 آبان 1390

تلاش برای از پوشک گرفتن پریا !

دیروز  چهار شنبه 11/8/1390 برای اولین بار به صورت کاملاً جدی سعی کردم پوشک رو ازت بگیرم خیلی محکم و با اراده و با هم کاری مهد تصمیم گرفتیم بدون پوشک بری و اونجا مسئول تون هر پونزده تا بیست دقیقه یه بار ببردت دست شویی ، ساعت یازده و نیم که اومدم دنبالت هنوز کاری نکرده بودی و _ به قول خودت _ خاله مریم با اظهار این که دخترت خیلی لجبازه و گفته که برای دست شویی بهش گفتی میرم خونه انجام می دم تو رو سپرد به من و ازم قول گرفت که پوشکت نکنم ، منم وقتی رسیدیم خونه ازت پرسیدم دست شویی داری ؟ شما هم جواب دادی : نه ! ولی هنوز لباسمو در نیاورده بودم که دیدم شلوارت خیسه !!!!!!!!!!!! و باقی ماجرا این که تا شب تو هی جیش کردی و این ور و اونور خون...
12 آبان 1390

با خشونت هــرگــز ...

  تقدیم به تمامی معلمان واقعی که آموزگار اخلاق و محبت اند سخت آشفته و غمگین بودم … به خودم می گفتم: بچه ها تنبل و بد اخلاقند دست کم میگیرند درس ومشق خود را … باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم و نخندم اصلا تا بترسند از من و حسابی ببرند …     تقدیم به تمامی معلمان واقعی که آموزگار اخلاق و محبت اند سخت آشفته و غمگین بودم … به خودم می گفتم: بچه ها تنبل و بد اخلاقند دست کم میگیرند درس ومشق خود را … باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم و نخندم اصلا تا بترسند از من و حسابی ببرند … خط کشی آوردم، در هوا چرخاندم! چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید مشق ها ر...
4 آبان 1390