پریاپریا، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

... پریاگلی ♫♫♫♫

من و خدا

1390/8/12 19:45
1,550 بازدید
اشتراک گذاری

زندگي كردن مثل دوچرخه سواري است. آدم نمي افتد، مگر اين كه دست از ركاب زدن بردارد.اوايل، خداوند را فقط يك ناظر مي ديدم، چيزي شبيه قاضي دادگاه كه همه عيب و ايرادهايم را ثبت مي‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد.به اين ترتيب، خداوند مي خواست به من بفهماند كه من لايق بهشت رفتن هستم يا سزاوار جهنم . . . .

زندگي كردن مثل دوچرخه سواري است. آدم نمي افتد، مگر اين كه دست از ركاب زدن بردارد.اوايل، خداوند را فقط يك ناظر مي ديدم، چيزي شبيه قاضي دادگاه كه همه عيب و ايرادهايم را ثبت مي‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد.به اين ترتيب، خداوند مي خواست به من بفهماند كه من لايق بهشت رفتن هستم يا سزاوار جهنم. او هميشه حضور داشت، ولي نه مثل يك خدا كه مثل مأموران دولتي.ولي بعدها، اين قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعي بود كه حس كردم زندگي كردن مثل دوچرخه سواري است، آن هم دوچرخه سواري در يك جاده ناهموار!اما خوبيش به اين بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مي‌زد.آن روزها كه من ركاب مي‌زدم و او كمكم مي‌كرد، تقريباً راه را مي‌دانستم، اما ركاب زدن دائمي، در جاده‌اي قابل پيش بيني كسلم مي‌كرد، چون هميشه كوتاه‌ترين فاصله‌ها را پيدا مي‌كردم.يادم نمي‌آيد كي بود كه به من گفت جاهايمان را عوض كنيم، ولي هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو ركاب مي‌زدم.حالا ديگر زندگي كردن در كنار يك قدرت مطلق، هيجان عجيبي داشت.او مسيرهاي دلپذير و ميانبرهاي اصلي را در كوه ها و لبه پرتگاه ها مي شناخت و از اين گذشته مي‌توانست با حداكثر سرعت براند، او مرا در جاده‌هاي خطرناك و صعب‌العبور، اما بسيار زيبا و با شكوه به پيش مي‌برد، و من غرق سعادت مي‌شدم.گاهي نگران مي‌شدم و مي‌پرسيدم، «داري منو كجا مي‌بري» او مي‌خنديد و جوابم را نمي‌داد و من حس مي‌كردم دارم كم كم به او اعتماد مي‌كنم.بزودي زندگي كسالت بارم را فراموش كردم و وارد دنيايي پر از ماجراهاي رنگارنگ شدم. هنگامي كه مي‌‌گفتم، «دارم مي‌ترسم» بر مي‌گشت و دستم را مي‌گرفت.او مرا به آدم‌هايي معرفي كرد كه هدايايي را به من مي‌دادند كه به آنها نياز داشتم.هدايايي چون عشق، پذيرش، شفا و شادماني. آنها به من توشه سفر مي‌دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.و ما باز رفتيم و رفتيم..حالا هديه ها خيلي زياد شده بودند و خداوند گفت: همه‌شان را ببخش. بار زيادي هستند. خيلي سنگين‌اند!و من همين كار را كردم و همه هدايا را به مردمي كه سر راهمان قرار مي‌گرفتند، دادم و متوجه شدم كه در بخشيدن است كه دريافت مي‌كنم. حالا ديگر بارمان سبك شده بود.او همه رمز و راز هاي دوچرخه سواري را بلد بود.او مي‌دانست چطور از پيچ‌هاي خطرناك بگذرد، از جاهاي مرتفع و پوشيده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز كند..من ياد گرفتم چشم‌هايم را ببندم و در عجيب‌ترين جاها، فقط شبيه به او ركاب بزنم..اين طوري وقتي چشم‌هايم باز بودند از مناظر اطراف لذت مي‌بردم و وقتي چشم‌هايم را مي‌بستم، نسيم خنكي صورتم را نوازش مي‌داد.هر وقت در زندگي احساس مي‌كنم كه ديگر نمي‌توانم ادامه بدهم، او لبخند مي‌زند و فقط مي‌گويد،
 
«ركاب بزن....»
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان اسراواسما
13 آبان 90 13:29
بابای مهرسا
15 آبان 90 2:13
عالیه
مامان محمد عرفان
6 آذر 90 14:46
ایشالا که موفق باشیاولش این دردسرها رو دارهراستی عکس هاش خیلی خوشچلن خدا حفظش کنه