پریاپریا، تا این لحظه: 15 سال و 27 روز سن داره

... پریاگلی ♫♫♫♫

با خشونت هــرگــز ...

1390/8/4 10:57
1,739 بازدید
اشتراک گذاری

 

تقدیم به تمامی معلمان واقعی که آموزگار اخلاق و محبت اند

خشونت هرگز . . .

سخت آشفته و غمگین بودم …
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را …
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند …

 

 



تقدیم به تمامی معلمان واقعی که آموزگار اخلاق و محبت اند

خشونت هرگز . . .

سخت آشفته و غمگین بودم …
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را …
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند …

خط کشی آوردم،
در هوا چرخاندم!
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید!

اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم ...
سومی می لرزید ...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود ...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف، آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید ...
"پاک تنبل شده ای بچه بد"
"به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
"ما نوشتیم آقا"

بازکن دستت را ...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله ی سختی کرد ...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کرد و سپس ساکت شد ...
همچنان می گریید ...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز، کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ...

گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن !

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید ...

صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش و یکی مرد دگر
سوی من می آیند ...

خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای، یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو و کنار چشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا ...

چشمم افتاد به چشم کودک ...
غرق اندوه و تاثر گشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر …

من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

عیب کار از خود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام …
او به من یاد بداد درس زیبایی را ...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی

یا چرا اصلا من عصبانی باشم
با محبت شاید، گرهی بگشایم
با خشونت هــرگــز ...
هــرگــز.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

مامان محیا
4 آبان 90 11:15
خیلی زیبا بود
مامان ماني
4 آبان 90 20:04
واقعا زيبا بود.....مرسي مامان پزيا جون...
مامان آرین
5 آبان 90 0:05
سلااااااااام با پست نتیجه نظر خواهی آپیم زودی بیاین
مامان ماهان عشق
5 آبان 90 23:10
قشنگ و تاثیرگذار بود.ممنون.
مامان آناهل
7 آبان 90 10:12
mamani
7 آبان 90 11:00
بنام خدا سلام عزيزم قصه ي قشنگي بود حضي برديم دخملي رو ببوس
مامان اسراواسما
8 آبان 90 9:21
سلام گلم !خوبی؟پریا جون خوبه؟درمورد قالب جدیدت باید بگم دستت درد نکنه.مشکل من یکی که حل شد حسرت به دلم مونده بود بتونم رو پست آخری کامنت بذارمدرمورد شعرت باید بگم عالیه
مامان اسراواسما
8 آبان 90 9:22
منم با ز باران دارم
بابای مهرسا
8 آبان 90 13:12
مهرسای جون منتظره زود بیا
سیما - مامان هلیا
9 آبان 90 8:29
خیلی زیبا بود . دختر گلت رو ببوس . راستی من با اجازه لینکتون کردم .
نازنین نرگس نفس مامان
11 آبان 90 1:24
دخمل با احساسیه این هدیه الهی راستی واقعا این هنر مامان هدیه جون تبریک میگم عجب مامان هنرمندی داره این خانم گل
مامان آرین
11 آبان 90 11:54
مامانی سلام خوبین؟ قالب جدید مبارک باشه
مامان
16 آبان 90 1:19
سلام دخمل نازي داري زنده باشه به من سر بزن اكه خواستي منو با ستاره هاي من بلينك بيا بكو با جي لينكت كنم
هدی
23 آبان 90 16:27
واقعا زیبا بود.... دختر گلتون هم خیلی نازه...اسم قشنگی هم داره ممنون میشم به منو طنازم سر بزنید....