پریاپریا، تا این لحظه: 15 سال و 26 روز سن داره

... پریاگلی ♫♫♫♫

خانه ی دوست کجاست ؟

یاد  سهراب بخیر آن که تا لحظه ی خاموشی گفت :            تو مرا یاد کنی یا نکنی من به یادت هستم امروز خیلی دلم هوای اون روزایی رو کرده بود که می نشستم یه گوشه ای و با صدای بلند برا خودم شعر می خوندم و به بیت بیت شون فکر می کردم امروز بیشتر از همه دلم هوای سهراب رو کرده بود ؛ شعر زیبایی که انتخاب کردم رو بخونید و لذت یا  سهراب بخیر آن که تا لحظه ی خاموشی گفت :                      تو مرا یاد کنی یا نکنی من به یادت هستم امروز خیلی دلم هوای اون روزایی رو ...
24 تير 1390

شیطونی نهههههههههههههه فوضولی !

تقریباً یک ماه پیش بود ، همراه با پریا رفتیم بانک تا یه حساب برا خانوم گل باز کنم و هر ماه هر چه قدر که تو دست و بالم بود بریزم به حسابش تا یه پس اندازی برا آینده ی دخترم باشه . ولی اون روز شانس با من یار نبود و روز شیطونی پریا بود به خاطر این که همون اول صبح با این که کار زیادی داشتم حاضر نشد بود بره مهد .  شیطونی هاش تو خانه ی ورزش امیر کبیر و خونه ی خانم دیلمی بماند ولی تو بانک چنان بلایی سرم آورد که نمی دونستم از کجا فرار کنم اول کفشاشو درآورد و طول و عرض بانک رو پیاده خوب گز کرد ، بعدش تا آقای رئیس بانک تعارف کرد فوراً تا ته دستش رفت داخل جعبه ی شیرینی و از اون ته یه دونه بیسکویت برداشت ، و با این که شکمش پرپر بو...
24 تير 1390

من مرغ می خوام ....

چند ساعت بیشتر به لحظه ی تحویل سال نمونده بود آقا محسن هم خوشبختانه شیفت عصر بود یعنی ساعت یازده می رسید خونه و لحظه ی تحویل سال پیشمون بود . بعد از ظهر از سر بیکاری پریا رو آماده کردم تا بریم یه گشتی تو بازار بزنیم .هنوز چند قدمی از ماشین دور نشده بودیم که متوجه شدم پریاگلی محو تماشای مرغ های زنده ای شده بود که یه گوشه منتظر بودن ببینن قسمت کدوم خونه می شن.                                                       چند ساعت بیشتر به لحظه ی تحویل سال نمونده بود آق...
6 تير 1390

خدا همیشه بزرگه

تقریباً دو ماه پیش بود دوست بابامحسن با خانومش از شیراز اومده بود _ آقا محسن قبلاً همکار بابا محسن بود _ شب اول قرار بود برن خونه ی عمو بهرام و خاله مونا ، ما هم اونجا دعوت بودیم .خیلی داشت بهون خوش می گذشت خانوما با هم بودن و آقایون با هم بهار دختر خاله مونا که از پریا بزرگ تر بود راحت تو پارک جلوی خونه _ اگه واقعاً بهش بشه بگی پارک _ رفت و آمد می کرد . بعد از شام بابامحسن رفت سرکارو عموبهرام و عمو محسن مشغول صحبت شدن و خانوما هم رفتن تو آشپزخونه تا ظرفای شام رو بشورن ، بهار هم با همسن و سالاش همچنان تو آمد و شد بود تو این میون به تنها کسی که خوش نمیگذشت پریاگلی بود که خسته و کسل تو آشپزخونه دراز کشیده بود ؛ تقریباً دو ماه پیش بود دوست ...
2 تير 1390
1