نامه تأثربرانگیز یک زن
پیاده از کنارت گذشتم، گفتی:" قیمتت …؟" سواره از کنارت گذشتم، گفتی:" برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!" در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود ؛ زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی ؛ پیاده از کنارت گذشتم، گفتی:" قیمتت …؟" سواره از کنارت گذشتم، گفتی:" برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!" در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود ؛ زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی ؛ در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من ؛ در اتوبو...