پریاپریا، تا این لحظه: 15 سال و 22 روز سن داره

... پریاگلی ♫♫♫♫

بعد از خوندن متن نظر فراموش نشه !!!!

1390/7/13 18:14
1,410 بازدید
اشتراک گذاری

مردم چه میگویند؟!

  می خواستم به دنیا بیایم، در یک زایشگاه عمومی؛ پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی! مادرم گفت: چرا؟... پدر بزرگم گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه ی سر کوچه ی مان؛ مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

 

مردم چه میگویند؟!

  می خواستم به دنیا بیایم، در یک زایشگاه عمومی؛ پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی! مادرم گفت: چرا؟... پدر بزرگم گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه ی سر کوچه ی مان؛ مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟... پدرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟... خواهرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟... آنها گفتند: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!... گفتم: چرا؟... همسرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. همسرم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... همسرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در یک زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی! گفتم: چرا؟... پدرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟... زنم گفت: مردم چه می گویند؟!...

مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه دارم و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نبود: مردم چه می گویند؟!...مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، حالا حتی لحظه ای هم نگران من نیستند !!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

زينب عشق مامان و بابا
14 مهر 90 16:02
سلام قشنگ بود اما جدا امان از حرف مردم
هلیا
14 مهر 90 17:25
متن جالبی بود
مامان گیسو
15 مهر 90 1:57
سلام عزیز دلم
این متاسفانه یه واقعیته
ممنون خیلی قشنگ بود


از حضورتون در وبلاگم خوشحال شدم
گیسو جونم رو ببوس
نازنین نرگس نفس مامان
15 مهر 90 9:38
سلام عزیزم متن زیبا و واقعی بود و واقعا مردم چه میگویند امان از این زبون و امان از این مردم که هر طوری که زندگی کنی پر حاشیه ایتوی گور هم که بری بازم راحت نیستی
مامان سید کوچولو
15 مهر 90 11:48
ممنون از مطلبتون. ادم باید برا خودش زندگی کنه. کاش قبل از اینکه دیر بشه بفهمیم
مامان مهدیار
15 مهر 90 12:34
سلام مامان پریای خوشگل واقعا دخملت پری و فرشتس! مرسی که به ما سر زدی
نازنین نرگس نفس مامان
16 مهر 90 1:35
نقاره ها ز اوج مناره وزیده اند مردم صدای آمدنت را شنیده اند زیباتر از همیشه شده آستان تو آقا! چقدر ریسه برایت کشیده اند ولادت هشتمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت، آقا امام رضا علیه اسلام مبارکباد
مریم
16 مهر 90 10:30
آخ راست گفتی..من هم از دست حرفهای مردم اومدم تو شهر غریب زندگی میکنم و خیلی راحتم فقط موفقیتها و خبرهای خوب رو به گوششون میرسونم و از دستشون در امانم. چون باید برای خودمون زندگی کنیم...
مامی کیانا
16 مهر 90 16:45
متن خوبی بود من هم موافقم ولی چه خوبه برای عوض کردن این تفکرات پوچ از خودمون شروع کنیم و به کودکانمون یاد بدیم
مامان آناهل
17 مهر 90 19:18
بیار باده که عمریست تا من از سر امن به کنج عافیت از بهر عیش ننشستم اگر ز مردم هشیاری ای نصیحت گوی سخن به خاک میفکن چرا که من مستم
مامان تربچه
7 آذر 90 10:36
واقعا تامل برانگیییییییییز بود دستت درد نکنه