پریاپریا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

... پریاگلی ♫♫♫♫

به بهانه ی روز پدر!

  هر روز شکرگزار طلوع دوباره ی پدرانمان باشیم!                                                              اثر نکدت ییلماز از ترکیه به بهانه روز میلاد امام علی علیه‏السلام و روز پدر دنبال مطلبی بودم برای پاس ­ داشت این روز عزیز. متنی از مجله همشهری جوان در نظر گرفتم که انصافاً حق مطلب را ادا کرده بود اما قبل از خواندن ...
14 خرداد 1391

به بهانه ی روز مادر!

مامان مهربانم، آهنگ صدایت، زیباترین ترانه زندگی‌ام، نفس هایت، تنها بهانه نفس كشیدنم و وجودت تنها دلیل زنده بودنم شد. روزت مبارك. وقتی چشم به جهان گشودم. قلب کوچکم مهربانی لبخند و نگاهت را که پر از صداقت و بی ریایی بود احساس کرد. دیدم زمانی را که با لبخندم لبخند زیبائی بر چهره خسته ات نشست و دنیایت سبز شدو با گریه ام دلت لرزید و طوفانی گشت. از همان لحظه فهمیدم که تنها در کنار این نگاه پرمهر و محبت است که احساس آرامش و خوشبختی خواهم کرد. مادر عزیزم روزت مبارک . . . مامان مهربانم، آهنگ صدایت، زیباترین ترانه زندگی‌ام، نفس هایت، تنها بهانه نفس كشیدنم و وجودت تنها دلیل زنده بودنم شد. روزت مبارك. وقتی ...
12 خرداد 1391

درس هایی از زندگی

درسهائی از زندگی : در ۱۵ سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند . در۲۰ سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد . حتی اگر با مهارت انجام شود . در ۲۵ سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته محروم می کند . در ۳۰ سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد و جاذبه ، قدرت زن است . در ۳۵ سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد بلکه همان چیزی است که خود می سازد . . . . درسهائی از زندگی : در ۱۵ سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند . در۲۰ سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد . حتی اگر با مهارت انجام شود . در ۲۵ سالگ...
21 ارديبهشت 1391

و امـروز بـرف میباریـد ...

  سرما بیداد می کند و من یک دانشجوی ساده با پالتویی رنگ رو رفته، در یکی از بهترین شهرهای اروپا، دارم تند و تند راه میروم تا به کلاس برسم. نوک بینی ام سرخ شده و اشکی گرم که محصول سوز ژانویه است تمام صورتم را می پیماید و با آب بینی ام مخلوط میشود. دستمالی در یکی از جیب ها پیدا می کنم و اشک و مخلفاتش را پاک می کنم و خود را به آغوش گرمای کلاس میسپارم. استاد تند و تند حرف میزند، اما ذهن من جای دیگری است. برف شروع میشود، آنرا از پنجره کلاس می بینم و خاطرات مرا میبرد به سالهای دور کودکی ... وقتی صبح سر را از لحاف بیرون آورده و اول به پنجره نگاه میکردیم و چه ذوقی داشت وقتی میدیدی تمام زمین و آسمان سفیدپوش است و این یعنی ...
7 آذر 1390

خوندن به شرط نظر !!!!!!!

تاجری با چهار زن     روزي روزگاري تاجر ثروتمندي بود كه 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بيشتر دوست داشت و او را مدام با خريدن جواهرات گران قيمت و غذاهاي خوشمزه خوشحال مي‌كرد. بسيار مراقبش بود و بهترين چيزها را به او مي‌داد .‌‌ زن سومش را هم خيلي دوست داشت و به او افتخار مي‌كرد. اگرچه واهمه شديدي داشت كه روزي او تنهايش بگذارد . واقعيت اين است كه او زن دومش را هم بسيار دوست داشت. او زني بسيار مهربان بود كه دائما نگران و مراقب همسرش بود. مرد در هر مشكلي به او پناه مي‌برد و او نيز به تاجر . . .   تاجری با چهار زن     روزي روزگاري تاجر ثروتمندي بود كه 4 زن...
30 آبان 1390

اندکی فکر . . . !

  به آنهایی فکر کن که هیچگاه فرصت آخرین نگاه و خداحافظی را نیافتند. به آنهایی فکر کن که در حال خروج از خانه گفتند : "روز خوبی داشته باشی"، و هرگز روزشان شب نشد. به بچه هایی فکر کن که گفتند : "مامان زود برگرد"، و اکنون نشسته اند و هنوز انتظار می کشند. به دوستانی فکر کن که دیگر فرصتی برای در آغوش کشیدن یکدیگر ندارند و ای کاش زودتر این موضوع را می دانستند. . . .     به آنهایی فکر کن که هیچگاه فرصت آخرین نگاه و خداحافظی را نیافتند. به آنهایی فکر کن که در حال خروج از خانه گفتند : "روز خوبی داشته باشی"، و هرگز روزشان شب نشد. به بچه هایی فکر کن که گفتند : "مامان زود برگرد"،...
18 آبان 1390

راز تـداوم یـك زنـدگی

این یک داستان واقعی است!   اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم، انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود، باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی....
12 آبان 1390

من و خدا

زندگي كردن مثل دوچرخه سواري است. آدم نمي افتد، مگر اين كه دست از ركاب زدن بردارد. اوايل، خداوند را فقط يك ناظر مي ديدم، چيزي شبيه قاضي دادگاه كه همه عيب و ايرادهايم را ثبت مي‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد. به اين ترتيب، خداوند مي خواست به من بفهماند كه من لايق بهشت رفتن هستم يا سزاوار جهنم . . . . زندگي كردن مثل دوچرخه سواري است. آدم نمي افتد، مگر اين كه دست از ركاب زدن بردارد. اوايل، خداوند را فقط يك ناظر مي ديدم، چيزي شبيه قاضي دادگاه كه همه عيب و ايرادهايم را ثبت مي‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد. به اين ترتيب، خداوند مي خواست به من بفهماند كه من لايق بهشت رفتن هستم يا سزاوار جهنم. او هميشه ...
12 آبان 1390

با خشونت هــرگــز ...

  تقدیم به تمامی معلمان واقعی که آموزگار اخلاق و محبت اند سخت آشفته و غمگین بودم … به خودم می گفتم: بچه ها تنبل و بد اخلاقند دست کم میگیرند درس ومشق خود را … باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم و نخندم اصلا تا بترسند از من و حسابی ببرند …     تقدیم به تمامی معلمان واقعی که آموزگار اخلاق و محبت اند سخت آشفته و غمگین بودم … به خودم می گفتم: بچه ها تنبل و بد اخلاقند دست کم میگیرند درس ومشق خود را … باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم و نخندم اصلا تا بترسند از من و حسابی ببرند … خط کشی آوردم، در هوا چرخاندم! چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید مشق ها ر...
4 آبان 1390