پریاپریا، تا این لحظه: 15 سال و 28 روز سن داره

... پریاگلی ♫♫♫♫

و امـروز بـرف میباریـد ...

1390/9/7 9:58
1,439 بازدید
اشتراک گذاری


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

 


سرما بیداد می کند و من یک دانشجوی ساده با پالتویی رنگ رو رفته، در یکی از بهترین شهرهای اروپا، دارم تند و تند راه میروم تا به کلاس برسم. نوک بینی ام سرخ شده و اشکی گرم که محصول سوز ژانویه است تمام صورتم را می پیماید و با آب بینی ام مخلوط میشود. دستمالی در یکی از جیب ها پیدا می کنم و اشک و مخلفاتش را پاک می کنم و خود را به آغوش گرمای کلاس میسپارم.

استاد تند و تند حرف میزند، اما ذهن من جای دیگری است.
برف شروع میشود، آنرا از پنجره کلاس می بینم و خاطرات مرا میبرد به سالهای دور کودکی ...

وقتی صبح سر را از لحاف بیرون آورده و اول به پنجره نگاه میکردیم و چه ذوقی داشت وقتی میدیدی تمام زمین و آسمان سفیدپوش است و این یعنی مدرسه بی مدرسه ... پس خودت را به خواب شیرین صبحگاهی میهمان میکردی و مواظب بودی انگشتان پاهایت بیرون از لحاف نماند که یخ بکند ... خاطرات مرا به برف بازی با دستکش های کاموایی میبرد که اول سبک بودند و هرچه میگذشت خیس تر میشدند و سنگین تر ... یاد لبو های داغ و قرمز که مادر می پخت و از آن بخار بلند میشد و حالا دختری تنها و بی پول و بی پناه که در یک سوییت دوازده متری زندگی میکند و با کمک هزینه 300یوری دانشگاه باید زندگی کند و درس بخواند ...

 

 

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

 


سرما بیداد می کند و من یک دانشجوی ساده با پالتویی رنگ رو رفته، در یکی از بهترین شهرهای اروپا، دارم تند و تند راه میروم تا به کلاس برسم. نوک بینی ام سرخ شده و اشکی گرم که محصول سوز ژانویه است تمام صورتم را می پیماید و با آب بینی ام مخلوط میشود. دستمالی در یکی از جیب ها پیدا می کنم و اشک و مخلفاتش را پاک می کنم و خود را به آغوش گرمای کلاس میسپارم.

استاد تند و تند حرف میزند، اما ذهن من جای دیگری است.
برف شروع میشود، آنرا از پنجره کلاس می بینم و خاطرات مرا میبرد به سالهای دور کودکی ...

وقتی صبح سر را از لحاف بیرون آورده و اول به پنجره نگاه میکردیم و چه ذوقی داشت وقتی میدیدی تمام زمین و آسمان سفیدپوش است و این یعنی مدرسه بی مدرسه ... پس خودت را به خواب شیرین صبحگاهی میهمان میکردی و مواظب بودی انگشتان پاهایت بیرون از لحاف نماند که یخ بکند ... خاطرات مرا به برف بازی با دستکش های کاموایی میبرد که اول سبک بودند و هرچه میگذشت خیس تر میشدند و سنگین تر ... یاد لبو های داغ و قرمز که مادر می پخت و از آن بخار بلند میشد و حالا دختری تنها و بی پول و بی پناه که در یک سوییت دوازده متری زندگی میکند و با کمک هزینه 300یوری دانشگاه باید زندگی کند و درس بخواند ...

 

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

 

این ماه اوضاع جیبم افتضاح است. البته همیشه افتضاح است اما این ماه بدتر، راستش یک هزینه پیش بینی نشده بیشتر از نصف ماهیانه ام را بلعید و این وضع را بوجود آورد، آن هم وقتی که نصف اولیه اش را خرج کرده بودم و این یعنی تا آخرماه هیچ پولی در کار نبود. نمی دانم برای شما هم پیش آمده یا نه، که پس اندازی نداشته باشید و فقط به درآمدتان که زیاد هم نیست متکی باشید.

راستش این خیلی ترسناک است هرچند باز جای شکرش باقی است که اینجا هم بیمه درمانی دارید و هم سرپناه ولو کوچک ... و این یعنی خیالتان از بیماری و بی خانمانی راحت است اما خب برای بقیه چیزها باید خرج کنید و وقتی مثل این ماه یک خرج ناخواسته داشته باشید اوضاعتان کمی بهم میریزد. ناگهان انگار گرما، مغز منجمد شده ام را بکار اندازد یاد یک دوست افتادم. البته نه برای پول قرض کردن که از اینکار نفرت دارم بلکه برای کار. یلدا یک دوست بود که شرایطش تقریبا مثل خودم بود با این فرق که او اجازه کار داشت و من نه ...

میدانستم قبلا پرستار بچه بوده پس سراغش رفتم که به قهوه ای میهمانم کرد و یکساعت تمام از کارکردن غیرقانونی ترساندم که البته راست هم می گفت ... برای چند ساعت کار در هفته که آنهم شاید گیر بیاید یا نه، نمی ارزید همه چیز را بخطر بیاندازم. یک آن در آن بار کذایی احساس کردم بدبخت ترین آدم روی زمینم. یلدا سیگارش را خاموش کرد و بلندشد که برود به شوخی یا جدی گفت: این شبا سفارت شام میدن، محرمه ... تو هم یه جوری خودتو بنداز اونجا و خداحافظی کرد و رفت ...

 

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

 

سفارت ایران سالها پیش خانه ای بزرگ در یکی از مناطق اعیان نشین پاریس خرید و آنجا را تبدیل به حسینیه کرد و مراسم مذهبی را آنجا برگزار میکرد ...

راستش آنشب نرفتم اما شب دوم یخچال خالی و شکم گرسنه و داشتن کارت مترو وسوسه ام کرد به رفتن ... که رفتم. رفتم در حالیکه از اینکارم دلخور بودم، نه بخاطر مسایل سیاسی و نه حتی بخاطر مسایل مذهبی ... که از خودم بدم می آمد که فقط برای شام خوردن جایی بروم ... اما زندگی خیلی وقت ها آدم را به کارهایی وامیدارد که بسا دوست ندارد اما ناچار به انجام آنست ... و من ناچار بودم.

دو تا مترو عوض کردم و یک ربع پیاده رفتم تا بالاخره رسیدم. در تمام طول راه صدبار خواستم برگردم که برنگشتم. وقتی رسیدم چراغ ها را خاموش کرده بودند و یکی داشت روضه میخواند. کورمال یک جایی نزدیک ورودی پیدا کردم و نشستم، نمی دانم چرا، اما گریه امانم نداد، دلیل زیادی برای گریه کردن داشتم اما سابقه نداشت تا حالا که در جایی جز تنهایی خودم گریه کرده باشم. اما آنشب همه چیز فرق داشت چراغ ها که روشن شد دیدم سرو شکل من میان آن تیپ از آدمها خیلی انگشت نما بود. داشتم از خجالت می مردم، حس میکردم همه میدانند من برای چی آنجا هستم.

سفره انداختند و همه مشغول خوردن بودند اما نمی دانم چرا، هرکاری کردم نمی توانستم با خودم کنار بیایم که آن غذا را بخورم. حس میکردم این غذا سهم من نیست، دوباره گریه ام گرفته بود پس بدون اینکه توجه کسی را جلب کنم آرام پا شدم و بیرون رفتم. هرچند گرسنه بودم اما شاد بودم. انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود.

سرم را رو به آسمان گرفتم و به او لبخندی زدم و راه مترو را در پیش گرفتم. دیگر سردم نبود، گونه هایم را به برف سپردم و سعی کردم خود را در خاطرات کودکی غرق کنم ...

نزدیکی های ایستگاه مترو یک ماشین در خیابان ایستاد و بوق زد و اشاره کرد. متعجب و ترسان در پیاده رو ایستادم که دوباره بوق زد. یک خانم پیاده شد و بسمتم آمد و گفت: شما غذاتون رو جا گذاشتید ... گفتم نه مرسی. این غذا مال من نبود ... گفت: چرا این غذای شماست ... فقط مال شما ! من میدونم و پلاستیکی را بدستم داد و گفت: میخوای برسونمت گفتم: نه ممنون با مترو میرم و با دست بسمت ایستگاه اشاره کردم.

اون خانم گفت: پس حتما برو خونه و غذات رو بخور. این غذا فقط مال توست ... و سوار ماشین شد و رفت.

 

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

 

نگاهی درون پلاستیک کردم و دیدم یک ظرف یکبارمصرف و یک پاکت درونش بود درون پاکت یک اسکناس پانصد یورویی بنفش و یک کاغذ بود که معلوم بود خیلی تند نوشته شده: "سالها پیش وقتی من هم نتوانستم غذایی را که فکر میکردم حق من نیست را بخورم، یک مرد، ظرفی غذا و سه هزار فرانک پول بمن بخشید. پولی که زندگی یک دختر تنها در دیار غربت را نجات میداد. آن مرد از من خواست هر زمان که توانستم این پول را به یکی مثل آنروز خودم ببخشم و اینگونه قرضش را ادا کنم. پس تو به هیچ وجه به من مقروض نیستی" ...


پی نوشت:طبق گفته ی راوی این ماجرا؛ این داستان برای من در سال 2003 اتفاق افتاده بود. نمی خواهم اسم معجزه را روی این اتفاق بگذارم اما این عجیب ترین و در عین حال زیباترین اتفاق زندگی من تا امروز بوده است و امروز من اون قرض را به یکی مثل آنروزهای خودم ادا کردم. چون امروز هم برف می بارید و خاطرات اون روز عجیب برفی رو برای من تداعی می کرد ...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (23)

مامان تربچه
7 آذر 90 10:40
خیییییییییییییییییییییییلی قشنگ بود مو به تنم راست شد کاش امام حسین (ع) دست ما رو هم بگیره
مامان ماني
7 آذر 90 23:44
سلام مامان پريا جون...اميدوارم خوب خوب باشي.......چه داستان تاثير گذاري...مرسي.....
مامان محمدرضا
10 آذر 90 12:05
زیبا بود زیبا ممنون
مامان سانای
10 آذر 90 20:01
خیلی جالب بود .جای شکر داردهنوز آدمهایی خوبی در این دنیا پیدا می شود که دست یه دانشجوی بی کس را در غربت بگیره . من یکی از این امدادهای غیبی را از دایی همسرم شنیدم زمانی در قشم سرباز بوده و یک از خدا بیخبر پول هاشو از دستش در آورده بود بماند که چطوری .ولی شب هنگام کنار ساحل یه غریبه بهش کمک کرده بود بدون اینکه اینو بشناسه ویا بدونه که پول نداره . بعد از ده دوازده سال با خانوادش رفته بودن قشم درست در همان محل سربازی دیده بود وخاطرات آن شب براش تداعی شده بود وبا کمک به سرباز قرض آن شخص نیکوکار را داده بود .
مامان آناهل
12 آذر 90 8:22
داستان مامان سانای هم جالب بود . اما من میگم جای شکر داره ... که هنوز هستند آدمایی مثل مامان پریا که اینقدر قشنگ و با احساس پست میذارن و .... پریا بزرگ بشی همیشه به مامانی افتخار میکنی
مامی کیانا
13 آذر 90 17:27
سلام چطوری مامانی از پریا جونم چه خبر خوبه؟ عزاداریتون قبول التماس دعا
مامان پریسا
14 آذر 90 16:01
سلام گلم. خیلی جالب و عجیب بود. ای کاش ما هم سعادت داشته باشیم تا به طریقی مورد لطف خاص خدا قرار بگیریم. آپم گلم.
ص
15 آذر 90 23:02
ممنون.راستی چطور عکسای خودتونو میزارین تو وبلاگ.اگه زحمتی نیست میشه بیایدو راهشوتو وبلاگم بگید؟؟؟ممنونم
ص
16 آذر 90 23:19
خیلی ممنونم.خدا قوت
مامان مريم
17 آذر 90 22:56
سلام عزيزم.من کتاب بهت معرفي ميکنمو کتاب چگونه با کودکم رفتار کنم.
مامان بیتا
19 آذر 90 13:56
سلام مامان پریاگلی جون حالتون چطوره؟ممنون از مطالب قشنگت.آپ کردی خبرم کن
مامان آوین
19 آذر 90 22:16
پریا جون خیلی ناز شده تو این عکس. خدا نگهش داره.
مامان پریسا
22 آذر 90 11:19
سلام گلم . پریا جون خوبه؟
مامان بیتا
22 آذر 90 20:11
000000___00000 _00000000?0000000 _0000000000000000 __00000000000000 ____00000000000 _______00000 _________0 ________*__000000___00000 _______*__00000000?0000000 ______*___0000000000000000 ______*____00000000000000 _______*_____00000000000 ________*_______00000 _________?________0 _000000___00000___* 00000000?0000000___* 0000000000000000____* _00000000000000_____* ___00000000000_____* ______00000_______* ________0________* ________*__000000___00000 _______*__00000000?0000000 ______*___0000000000000000 ______*____00000000000000 ______*______00000000000 _______*________00000 ________*_________0 _________*________* _________*_______* __________*______* ___________*____* ____________*___* _____________*__* ______________**منتظرحضورپرمهرتون در وبلاگ بیتا هستم
مامان اسرا واسما
23 آذر 90 9:29
سلام خوبین؟پریا جونوببوسسسسسس
مامان محیا
23 آذر 90 10:54
عزیزم نیستی دلمون تنگ شده
مامان ماهان عشـــــــــ❤ــق
24 آذر 90 22:26
سلام مامان پريا جون.اميدوارم خوب خوب باشي.عزیزم نیستی دلمون تنگ شده
مامان ریحانا
25 آذر 90 23:39
پنج شاخه گل شقايق برات ميفرستم از امروز هر روز يکي از اونارو بردار وقتي تموم شد بدون که من اولين کسي بودم ک گفتم يلدات مبارک
بابای مهرسا
26 آذر 90 22:13
زیبا بود
dp
26 آذر 90 23:21
با سلام مجدد. به لطف خداوبلاگ ملیسا خانم باز هم با عکسهای جدیدش به روز شد .خوشحال میشیم اگر به وبلاگ ملیسا جوون سری بزنید . و ممنون می شیم اگر با یه خ یادگاری ؛ آینده ملیسا جوون رو با خاطرات قشنگ امروز شیرین کنید . ما رو از نظرات خودتون بی نصیب نکنید.
مامان علی
28 آذر 90 17:26
خیلی قشنگ بود
آناهیتااااااااا
30 آذر 90 17:07
خیلی قشنگ بود گذاشتمش توی وبلاگم با اجازت
مامان طاها
1 دی 90 11:45
محمد طاها جووون در نظر داره که هر کس کده اونو تو وبلاگش بزاره و به اون رای بده براش یه لگوی خوشگل بسازه و با کدش هم تو وبلاگه خودش بزاره هم تو وبلاگه شما و هم تموم کسایی که خوششون میاد اینجوری عکس نی نیتون تو تمومه وبلاگها میره هر کی راضیه اول کده خودشو بعدم کده وبلاگه طاها رو و بعدشم هر کی رو میخواد تو وبلاگش بزاره و به ما خبر بده تا لگوشو بسازیم.