پریاپریا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

... پریاگلی ♫♫♫♫

داستان اثبات عشق ( هر کی قبول داره آقایون بی معرفتن نظر بده ) !

1390/6/12 17:50
1,010 بازدید
اشتراک گذاری

 


پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم... ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود... اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم.

می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه می خوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم.

. . .

 


پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم... ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود... اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم.

می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه می خوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم.

تا اینکه یه روز؛ علی نشست رو به رومو گفت: اگه مشکل از من باشه، تو چی کار می کنی؟
فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم : من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم.

علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد.
گفتم: تو چی؟ گفت: من؟
گفتم: آره... اگه مشکل از من باشه... تو چی کار می کنی؟
برگشت و زل زد به چشامو گفت: تو به عشق من شک داری؟ فرصت جواب ندادو گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم.

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره.
گفتم: پس فردا می ریم آزمایشگاه.
گفت: موافقم، فردا می ریم.
و رفتیم ... نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟!

سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم...
طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه. هم من هم اون. هر دو آزمایش دادیم تا اینکه بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره...

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید... اضطرابو می شد خیلیآسون تو چهره هردومون دید.
با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس.
بالاخره اون روز رسید. علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می گرفتم... دستام مث بید می لرزید. داخل آزمایشگاه شدم...
علی که اومد خسته بود. اما کنجکاو ... ازم پرسید جوابو گرفتی؟
که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی ...

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد.
تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: علی، تو چته؟ چرا این جوری می کنی؟
اونم عقده شو خالی کرد و گفت: من بچه دوس دارم مهناز.
مگه گناهم چیه؟! من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم.

دهنم خشک شده بود و چشام پراشک. گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری...
گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟
گفت: آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان می بینم نمی تونم. نمی کشم...
نخواستم بحثو ادامه بدم... دنبال یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاقو انتخاب کردم...

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم یا زن بگیرم!
نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم، بنابراین از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم ...
دلم شکست. نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا به همه چی پا زده.

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم.
برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوام بود.
درش آوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم.
احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون...

توی نامه نوشته بودم:

علی جان، سلام
امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم.
می دونی که می تونم. دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم. وقتی جواب آزمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه
باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم...
اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه...
توی دادگاه منتظرتم... امضا؛ مهناز .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

کوثر آبجی کیمیا
12 شهریور 90 23:48
داستان جالبی بود........................شاد باشید
کوثر آبجی کیمیا
12 شهریور 90 23:50
راستی راستی آره بی معرفتن
مامان ماهان عشق ماشین
13 شهریور 90 13:00
مامان محیا
13 شهریور 90 14:10
خیلی باحال بود
مامانی طاها
13 شهریور 90 20:46
جالب بود من موافقم که مردا بی معرفتن اما همشون نه درصد بیشترشون اینجورین
...
14 شهریور 90 7:23
ye khale
14 شهریور 90 7:24
lale
14 شهریور 90 7:24
OK OK
منا
14 شهریور 90 7:54
سلام مامان پریا در بی معرفتی آقایون که هیچ شکی نیست و هیچ مردی هم صد در صد قابل اطمینان نیست!
مامان نی نی
14 شهریور 90 11:37
این داستان واقعی بود ؟! من که زیاد تجربه ندارم ولی فکر کنم بیشتر مردا بی وفا باشند . ممنونم از اینکه به من سر زدین و نظرتونو دادین خیلی منو خوشحال کردین


واقعی یا غیر واقعیش رو نمی دونم
ولی داستان هایی از این دست رو تو دور و ورمون زیاد دیدیم و شنیدیم

مامان ایلیا
15 شهریور 90 3:05
داستان قشنگی بود. مامان پریا واقعا خیلی شجاعی مارمولک کشتن خیلی جرات می خواد .خوش به حال پریا جان که مامان به این زرنگی داره. پریا ی ناز را ببوسید .خیلی ناز و دوست داشتنیه.روزایی پر از شادی و سلامتی در کنار همدیگه داشته باشید.
نازنین نرگس نفس مامان
23 شهریور 90 17:29
این هم یه بعد از شخصیت اقایونه که خدا گذاشته توی وجودشون و جز لاینکف وجودشونه مگه نه
مامان آرشیدا قند و عسل
29 شهریور 90 12:34
داستان خیلی قشنگی بود من که خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم متأسفانه مردها دقیقا همین اندازه بی جنبه و بی معرفتند.
مامان اسراواسما
1 مهر 90 9:48
سلام !مردا خوب وبد ندارن عزیزم همشون سر وته یه کرباسنهمشون عین همن شاید الان عاشقمونن ,دوسمون دارن,ولی موقعیتش باشه مثل همن ,مونمیزنن: