پریاپریا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه سن داره

... پریاگلی ♫♫♫♫

به قول خاله فاطمه جیغ بنفش !

1390/6/14 6:09
902 بازدید
اشتراک گذاری

روز شنبه طبق قرار قبلی با خاله منا و خاله فاطمه همراه بچه هاشون ، بهار و مهشید

و مهدیه رفتیم بیرون و به این دلایل روز شانسمون نبود :

١- عابر بانک پول نداشت ؛

٢- خانم دیلمی ( فروشگاه پوشاک تو خونه ش داره ) خونه نبود ،

3- صاحب گالری آرام رفته بود به گشت و گذار ،

4- پیش دبستانی تعطیل بود ،

. . . .

روز شنبه طبق قرار قبلی با خاله منا و خاله فاطمه همراه بچه هاشون ، بهار و مهشید

و مهدیه رفتیم بیرون و به این دلایل روز شانسمون نبود :

١- عابر بانک پول نداشت ؛

٢- خانم دیلمی ( فروشگاه پوشاک تو خونه ش داره ) خونه نبود ،

3- صاحب گالری آرام رفته بود به گشت و گذار ،

4- پیش دبستانی تعطیل بود ،

تصمیم گرفتیم یه دوری بزدیم و یه چرخی بخوردیم و ... که چشم مون افتاد به بیل بورد

 نمایشگاه کتاب و لوازم و تحریر که تو بازارچه ی کیمیا برپا بود ، و با این که تصمیم به

خرید نداشتم و از قبل به بابامحسن گفته بودم خودت تنها برو لوازم مورد نیازت رو تهیه

 کن وسوسه شدم و پیشنهاد کردم بریم ببینیم هم فال هم تماشا .

ولی چشمتون روز بد نبینه هنوز به انتهای لاین دوم نرسیده بودیم که دیدم پریا با یه ذوق

 و شوق خاص در حالی که یه ظرف کوچیک همراهشه داره میاد طرفم ، اول فکر کردم

ظرف غذاست ولی وقتی دادش دستم متوجه شدم : ای وای ی ی ی ی ی خمیر بازیه ؛

از دستش گرفتمش و ازش خواستم یه چیز دیگه برداره ، هر چیزی که بخواد فرقی نمی کنه

 ولی خمیر نه _ چند روزی بود که خمیر بازیاش رو قایم کرده بودم و بهش گفته بودم که

 آقا گرگ مهربون بردش برای دخترش و به جاش یه پلنگ صورتی و یک پوی poo خوشگل

براش آورده و او هم رفته رفته کمتر بهونه ش رو می کرد _ .همین که خمیرا رو از

دستش گرفتم و گذاشتمش سر جاش یه لحظه نگام کرد و بعدش

چنان جیغی زد که تمام بدش شروع به لرزیدن کرد وتمام افرادی که تو نمایشگاه بودن

 برگشتن سمت مون _ کلی خجالت کشیدم _وای به هر بهونه ای بود بردمش یه

سمت دیگه و یه بسته مداد شمعی دادم دستش . یه کمی آروم تر شد ولی هنوز

بهونه می گرفت .دیدم فایده ای نداره از نمایشگاه زدیم بیرون و منتظر نشستیم تا بقیه اومدن .

بعد هم که مستقیم رفتیم خونه ی خاله فاطمه و شام اونجا بودیم ، همون جا مداد

 شمعی هاش رو باز کرد _ چون می ترسیدم در و دیوار مردم رو خط خطی کنه براش

 بازش نکردم ، ولی خودش بعد از کمی ور رفتن باهاش راهشو یاد گرفت و با کمک

دندوناش بازش کرد _ و یه نیم ساعتی که گذشت تقریباً نصفشون شکسته این ور

و اون ور افتاده بودن ، هر چند تو اون شرایط خاص تو نمایشگاه حاضر بودم برای گریه

نکردنش نه یه بسته که ده تا بسته براش بخرم به شرط این که گریه کردنش قطع بشه .

ساعت 10.30 از خاله فاطمه خداحافظی کردیم و اومدیم خونه ؛ نمازم رو خوندم و

 منتظر شدم بابامحسن بیاد تا بریم خونه ی عمو بهرام .

خونه ی عمو بهرام مثل همیشه خیلی خوش گذشت و اصلاً متوجه ی گذر زمان

نشدیم تا ساعت دو ؛ و ساعت از 2 هم گذشته بود که بلند شدیم بیایم خونه ی خودمون .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان رادین
14 شهریور 90 12:12
شاد باشید . ممنون که پیشمون میایددددددددددد.


هم چنین خواهر گلم شما هم شاد باشین
وظیفه ست


مامان آرمان
14 شهریور 90 13:49
سلام.خوبین؟
بعضی از روزها نمیدونم چرا اینطوریه که همه چیز با هم رو شانس آدم نیست و برعکس میشه.
قربونه این دختر با جیغ بنفشش.اگه اینها نتونن اعتراضشون رو با جیغ و قشقرق نشون بدن پس چیکار کنن مامانه مهربون.
این موقع است که آدم همش تو خرج اضافه میافته و ........
بازم خوبه به مدادها رضایت دادهو فراموش کرده.


یه نفس راحت کشیدم
مداد شمعی واقعاً وحشتناک بود

مامان گیسو
14 شهریور 90 16:05
سلام دوستم خوبی ؟
عجب روزی بوده
خدا رو شکر که حداقل به خیر گذشته هههههه
خوش باشین و پریا جونو ببوس
بوسسسسسسسس


از حضورتون خیلی ممنونم
قربونت برم
شما هم گیسو جون رو ببوسین

مامان ماهان عشق ماشین
14 شهریور 90 23:34
عجب روزی بوده خدا رو شکر که حداقل به خیر گذشته
مامان آناهل
15 شهریور 90 1:15
بلا به دور
مامانی طاها
18 شهریور 90 17:33
وای که منم بعضی اوقات گرفتار همچین کارایی از جانب گل پسر میشم باهاتون کاملا موافقم که نه یه بسته و...... اون لحظه میخوایم هر کاری از دستمون بر میاد بکنیم تا فقط ساکت بشن
مامی کیانا
19 شهریور 90 22:20
عجب شیطونی شدی پریا من هم از این برنامه ها دارم و مجبور میشم یه چیزهایی بخرم واسش که بعدش پشیمون میشم فقط به خاطر اینکه از جیغ زدن هاش تو بازار و نگاه همه به ما خلاص شم
نازنین نرگس نفس مامان
23 شهریور 90 17:15
چه روزی داشتید ها من جای شما کلافه شدم