به قول خاله فاطمه جیغ بنفش !
روز شنبه طبق قرار قبلی با خاله منا و خاله فاطمه همراه بچه هاشون ، بهار و مهشید
و مهدیه رفتیم بیرون و به این دلایل روز شانسمون نبود :
١- عابر بانک پول نداشت ؛
٢- خانم دیلمی ( فروشگاه پوشاک تو خونه ش داره ) خونه نبود ،
3- صاحب گالری آرام رفته بود به گشت و گذار ،
4- پیش دبستانی تعطیل بود ،
. . . .
روز شنبه طبق قرار قبلی با خاله منا و خاله فاطمه همراه بچه هاشون ، بهار و مهشید
و مهدیه رفتیم بیرون و به این دلایل روز شانسمون نبود :
١- عابر بانک پول نداشت ؛
٢- خانم دیلمی ( فروشگاه پوشاک تو خونه ش داره ) خونه نبود ،
3- صاحب گالری آرام رفته بود به گشت و گذار ،
4- پیش دبستانی تعطیل بود ،
تصمیم گرفتیم یه دوری بزدیم و یه چرخی بخوردیم و ... که چشم مون افتاد به بیل بورد
نمایشگاه کتاب و لوازم و تحریر که تو بازارچه ی کیمیا برپا بود ، و با این که تصمیم به
خرید نداشتم و از قبل به بابامحسن گفته بودم خودت تنها برو لوازم مورد نیازت رو تهیه
کن وسوسه شدم و پیشنهاد کردم بریم ببینیم هم فال هم تماشا .
ولی چشمتون روز بد نبینه هنوز به انتهای لاین دوم نرسیده بودیم که دیدم پریا با یه ذوق
و شوق خاص در حالی که یه ظرف کوچیک همراهشه داره میاد طرفم ، اول فکر کردم
ظرف غذاست ولی وقتی دادش دستم متوجه شدم : ای وای ی ی ی ی ی خمیر بازیه ؛
از دستش گرفتمش و ازش خواستم یه چیز دیگه برداره ، هر چیزی که بخواد فرقی نمی کنه
ولی خمیر نه _ چند روزی بود که خمیر بازیاش رو قایم کرده بودم و بهش گفته بودم که
آقا گرگ مهربون بردش برای دخترش و به جاش یه پلنگ صورتی و یک پوی poo خوشگل
براش آورده و او هم رفته رفته کمتر بهونه ش رو می کرد _ .همین که خمیرا رو از
دستش گرفتم و گذاشتمش سر جاش یه لحظه نگام کرد و بعدش
چنان جیغی زد که تمام بدش شروع به لرزیدن کرد وتمام افرادی که تو نمایشگاه بودن
برگشتن سمت مون _ کلی خجالت کشیدم _وای به هر بهونه ای بود بردمش یه
سمت دیگه و یه بسته مداد شمعی دادم دستش . یه کمی آروم تر شد ولی هنوز
بهونه می گرفت .دیدم فایده ای نداره از نمایشگاه زدیم بیرون و منتظر نشستیم تا بقیه اومدن .
بعد هم که مستقیم رفتیم خونه ی خاله فاطمه و شام اونجا بودیم ، همون جا مداد
شمعی هاش رو باز کرد _ چون می ترسیدم در و دیوار مردم رو خط خطی کنه براش
بازش نکردم ، ولی خودش بعد از کمی ور رفتن باهاش راهشو یاد گرفت و با کمک
دندوناش بازش کرد _ و یه نیم ساعتی که گذشت تقریباً نصفشون شکسته این ور
و اون ور افتاده بودن ، هر چند تو اون شرایط خاص تو نمایشگاه حاضر بودم برای گریه
نکردنش نه یه بسته که ده تا بسته براش بخرم به شرط این که گریه کردنش قطع بشه .
ساعت 10.30 از خاله فاطمه خداحافظی کردیم و اومدیم خونه ؛ نمازم رو خوندم و
منتظر شدم بابامحسن بیاد تا بریم خونه ی عمو بهرام .
خونه ی عمو بهرام مثل همیشه خیلی خوش گذشت و اصلاً متوجه ی گذر زمان
نشدیم تا ساعت دو ؛ و ساعت از 2 هم گذشته بود که بلند شدیم بیایم خونه ی خودمون .