پریاپریا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

... پریاگلی ♫♫♫♫

بی نهایت سؤال و پرسش

  حدود ساعت یک ( دقیقاً دو ساعت و نیم قبل ) دماسنج اتاق پریا رو بردم تو آفتاب گذاشتم دمای هوا رو  اندازه بگیرم ؛ ده دقیقه بعد که برگشتم دماسنج بخت برگشته ی بی چاره ترکیده بود و خونش به اطراف  پاشیده شده بود .  شما تصور می کنین واقعاً دمای هوا همین اندازه است که کارشناس هواشناسی داره اعلام می کنه( 44 درجه ی سانتی گراد )؟ و حالا تصورش رو بکنید که چقدر سنگینه روزه گرفتن تو این هوای گرم !   16/5/90 ساعت 7 بعد از ظهر از سر گرسنگی و تشنگی و کندی گذر زمان تصمیم می گیریم ، از خونه بزنیم بیرون و یه دوری بزنیم تا احساس تشنگی کمتر اذیتم کنه تو مسیر به هر ماشینی که از جفت مون رد می شه ...
17 مرداد 1390

دیروز و امروز !

16/5/90 ساعت 6:30بعد از ظهر بهش می گم برو بابایی رو بیدار کن بگو بیا بازی کنیم ( می ره و مثل اینه که صداش از یه جای دور ضعیف و بی رمق به گوش می رسه ) بابایی بیدار شو .... ( صداش واضح تر میاد و با صدای بلندتری داره صحبت می کنه ) بابا محشن بیدار شو ... ، چه قدر می خوابی _حالا محسن بیچاره شب قبلش شبکار بوده و به خاطر  این که از طرف خود شرکت براشون . . .   16/5/90 ساعت 6:30بعد از ظهر بهش می گم برو بابایی رو بیدار کن بگو بیا بازی کنیم ( می ره و مثل اینه که صداش از یه جای دور ضعیف و بی رمق به گوش می رسه ) بابایی بیدار شو .... ( صداش واضح تر میاد و با صدای بلندتری داره صحبت می کنه ) بابا محشن بیدار شو ... ، چه قدر م...
17 مرداد 1390

عکسای نازگلم

چند روز پیش تعدادی از عکسای پریا رو از طریق آنلاین به یکی از همین سایت های چاپ عکس سفارش دادم که امروز حوالی ظهر به دستم رسید .  پریا گلم چنان با خوشحالی و ذوق می گفت دست گل عمو ( آقای پست چی )درد نکنه ، دست گلش درد نکنه . و با کلی ذوق و شوق همشون رو یکی یکی رو زمین چید و نگاه شون کرد . بعدش هم به زور ازش گرفتم اونم نزدیک بود قهر کنه   که یه جوری ذهنشو منحرف کردم و فورا عکسا رو برداشتم   ...
16 مرداد 1390

جشنواره ی تابسته ی کودک و نوجوان

چند روزه که مثل سال های گذشته جشنواره تابستانه ی کودک و نوجوان در شهرک بعثت ( ممکو ) برقراره و برنامه های متنوعی که شامل : نقاشی صورت ، نقاشی روی شیشه ، کارگاه سفال ، نقاشی با پاستیل و آب رنگ و گواش و طراحی چهره و کاریکاتور و ... برای اجرا دارد . امروز صبح زود من و خاله منا پریاو بهار را برای تماشای برنامه ها به محل جشنواره بردیم ولی متأسفانه نه به من خیلی خوش گذشت و نه به تو دختر گلم به خاطر این که دیشب با بابامحسن تا دیر وقت جشن نیمه ی شعبان رفته بودی و تا اومدی و خوابیدی ساعت از 1 گذشته بود و صبح هم با زحمت از خواب بیدار شدی برا همین تو مدتی که اونجا بودیم کسل و خواب آلوده بودی ، حتی با وجود این که بهار صورتشو نقاشی کرده بود ت...
29 تير 1390

نی نی شگفت انگیز !

به نظر من تماممممممممم نی نی های دنیا شگفت انگیزند حداقل از نظر ماماناشون این طوریه ! در مورد پریا هم این موضوع _ مسلاماً _ صدق می کنه ؛ به خاطر این که : سه ثانیه بیشتر طول نمی کشه تا خونه  (البته بیشتر مواقع اتاقشو ) رو تبدیل کنه به یه طویله ! سه سوت بیشتر طول نمی کشه _ بعد از این که یه خودکار خدا از آسمون براش فرستاد _ که دیوار سالم( خط خطی نشده ) باقی نزاره ! سه پلک به هم زدن بیشتر طول نمی کشه تا وقتی می ریم پارک هر چی چوب و سنگ و برگ خشک و اشغاله دور خودش جمع کنه ! سه دقیقه بیشتر طول نمی کشه تا تمام گل ها و غنچه های قالی رو با شیشه شیرش آبیاری کنه ( البته می دونم یه مقداری رکوردش بالاست ولی عیبی نداره داره با تمرین ...
27 تير 1390

آخ جون مهمووووووووووووووووووووووووووووون !

امروز مهمان داریم دو تا از هم کارای بابامحسن ( عمو عباس و عمو کاوه همراه با خانوماشون خاله سارا و خاله مینا ) قراره برای شام بیان خونمون و انتظار داریم حسابی بهمون خوش بگذره بگیم و بخندیم و بخوریم و........ . برای همین امروز از اول صبح مشغول تدارک دیدن شام و دسر و ... بودم البته درسته که خیلی زود شروع کردم ولی خوبیش اینه که وقتی مهمونا اومدن دیگه کار زیادی تو آشپزخونه ندارم و می تونم پیش مهمونای گلم بشینم و از هم نشینی با اونا لذت ببرم .                            شما هم روز خوبی داشته باشین .   ...
25 تير 1390

شیطونی خطرناک ...

امروز _ دوشنبه _ خیلی کار داشتم که البته چندتاشون هم انجام ندادم یعنی وقتشو نکردم . ساعت دوازده و بیست دقیقه بود یهو چشمم خورد به ساعت و دیدم داره دیر می شه و نرفتم دنبال پریا تاآماده کردم و رفتم و  رسیدم ساعت از دوازده و نیم هم گذشته بود _ مهد خیلی دور نیست _ گرما بیداد می کرد کولر ماشین _ اونم پراید _ اصلاً نمی کشید و صندلی عقب خیلی گرم بود برای همین تصمیم گرفتم پریا پیش خودم بشینه ولی حسابی ترسوندمش  که دست به چیزی نزنه اونم پایین نشست تا آقا پلیسه اونو نبینه وقتی رسیدیم جلوی در حیاط پیاده شدم  در پارکینگ رو باز کردم وقتی اومدم ماشین رو بیارم داخل دیدم شیطون از داخل درا رو قفل کرده هر چی اسرار کردم درو باز نکرد ، خیلی به...
6 تير 1390

میرکوب ( میکروب )

بعد از ظهرها آفتاب که غروب می کنه بیرون رفتن تو این فصل کمی قابل تحمل تر می شه ؛ حتی اگه هوا گرم باشه یا شرجی ، ولی خوبیش اینه که دیگه آفتاب اشعه هاشو روی سرمون نمی ریزه . منم دیروز،  عصر که شد پریا رو آوردم تو حیاط تا هم کمی دلش باز شه ، هم خودم به باغچه آب بدم ، غافل از این که پریاگلی ...! موبایل بابامحسن رو با خودش آورده ، یه لحظه متوجه شدم موبایل رو زیر آب گرفته و داره می شوره ، خلاصه کمی باهاش با صدای بلند صحبت کردم و بهش گفتم که بابایی ناراحت می شه و آومدیم داخل  ... . چند لحظه بعد تو آشپزخونه دیدم کشان کشان صندلی رو برد  پای ظرف شویی و شروع به شستن دستاش کرد ؛ ازش پرسیدم : پریایی مامان دستات چی شده ؟ او هم با ...
6 تير 1390