پریاپریا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

... پریاگلی ♫♫♫♫

تعقیب و گریز !

دیشب دقیقاً همین موقع ها بود که یه کار کوچیک برام پیش اومد زودی رفتم تو حیاط خلوت و  برگشتم و هر چند که رفت و برگشتم زیاد طول نکشیده بود ولی یادم رفته بود که  درو پشت سرم ببندم به خاطر همین یه کوروکودیل ( مارمولک خیلی بزرگ ) اومد داخل آشپزخونه _ که اگه خودم بودم متوجه ی ورود این مهمان  ناخونده نمی شدم ولی با جیغ و فریادای پریا متوجه شدم _ و همه ی زندگی و  آشپزخونه ی منو بهم ریخت تا بالاخره بعد از یه سری تعقیب و گریزای طولانی و استفاده از طیف وسیعی از حشره کش ها و یه چسب موش بی غیرت ، دستگیر  و به جوخه ی اعدام سپرده شد .   ...
11 شهريور 1390

سفر مفید و مختصر

روز چهار شنبه بعد از ظهر بابایی ساعت 3 که از سر کار اومد خیلی خسته بود و بر خلاف قرارمون که می خواستیم هر وقت بابامحسن اومد حرکت کنیم _بابامحسن بعد از یه استحراحت کوتاه  _ ساعت 5 به سمت امیدیه راه افتادیم . تو امیدیه_ که زادگاه مامانیه و خونه ی باباجون مادری پریا اون جایه _ زیاد نموندیم و بعد از این که یه دیداری تازه شد و کمی هم با پریاگلی مامان جون و خاله ش بازی کردن به سمت سردشت _ که زادگاه بابامحسنه و بیشتره اقوام ساکن اون جا هستن _ حرکت کردیم حدود ساعت 9 بود که رسیدیم سردشت . مامان جون پدری پریا گلی _که عمه ی مامانیه _ خیلی خوشحال شد آخه سه ماهی می شد که دخمر گلی رو ندیده بودن و عمه معصومه که برا...
11 شهريور 1390

آرامش مشکوک

چند وقتیه پریا خیلی عجیب غریب شده ! خیلی حساس و پرخاش گر شده ! اگه یه چیزی رو خواست و بش ندادیم ، یا حتی اگه یه چیز رو از دستش گرفتیم ، چنان فریادی می زنه که نگو و نپرس ؛ بعد از ظهر چند لحظه ازش غفلت کردم ، بعد که رفتم سراغش دیدم پشت به در خواب خیلی آروم نشسته ، این آرامشش برام غیر طبیعی اومد یواشکی که رفتم جلو متوجه شدم مقداری خمیر بازی _ که دو روز پیش بابایی به عنوان هدیه ی یاد گرفتن اولین سوره ی قرآن براش خریده بود _ رو گذاشته تو بینیش نمی دونستم بخندم یا گریه کنم خلاصه با یه زحمتی درش آوردم  . ...
7 شهريور 1390

قرار خانوما شادی بچه ها

امروز با قرار قبلی من و پریا ، خاله منا و بهار ، و خاله فاطمه همراه با مهشید و مهدیه رفتیم باشگاه ارم . باشگاه خیلی شلوغ بود کارت هامون رو گذاشتیم تو نوبت و بچه ها رو بردیم پارک بادی که کلی اونجا بازی کردند و این قدر این ور و اون ور  رفتند که از  شدت تشنگی اشک شون در اومد امروز با قرار قبلی من و پریا ، خاله منا و بهار ، و خاله فاطمه همراه با مهشید و مهدیه رفتیم باشگاه ارم . باشگاه خیلی شلوغ بود کارت هامون رو گذاشتیم تو نوبت و بچه ها رو بردیم پارک بادی که کلی اونجا بازی کردند و این قدر این ور و اون ور  رفتند که از شدت تشنگی اشک شون در اومد ، بعد هم که اومدیم تو سالن هنوز نوبت...
27 مرداد 1390

پریای خسته از پوشک

1390/5/26ساعت 6:10 امروز بعد از ظهر بعد از این که یه خورده ریزای آشغال رو رفتم بریزم تو سطل زباله با صحنه ی عجیبی رو به رو شدم ! چند لحظه قبل تو رو آماده کرده بودم که بریم بیرون هم لباست رو و هم پوشکت رو تعویض کرده بودم ، همین که زباله رو تو سطل ریختم با کمال تعجب دیدم شورت جناب عالی هم تو سطل زباله ست تو فکر این بودم که کی اینو انداختم که یه چیز دیگه ... دیدم که پوشکت تون هم همون جاست ، بعد اومدم شما رو یه بررسی که کردم دیدم بَ له ه ه  کار خودته ! پوشک و شورت رو با هم انداختی و از شر دوتاش یه دفعه خودتون رو خلاص کردین ... ...
27 مرداد 1390

دکتر عمومی یا متخصص اطفال

٢١/٥/١٣٩٠ ساعت ٥:٥٠ امروز بعد از ظهر اول رفتیم باشگاه ارم اونجا دختر خوبی بودی و با این که چند تا از  بچه های شیطون  طول و عرض سالن و یکسره می دویدن و با افتادن هر کدومشون بقیه ریسه می رفتن ولی شما از روی صندلی تون جم نخوردی و مثل یه خانوم متشخص چنان نشسته بودی و همش می گفتی بچه ها دارن می دون ، جوری که انگار تا حالا اصلاً ندویدی و شادی نکردی و تا حالا عمراً زمین نخوردی . . . خلاصه بعد از این که نوبت مون شد و غذا گرفتیم به بهانه ی کمک کردن به من یه دونه از آب میوه ها رو برداشتی و از ساختمون باشگاه که اومدیم بیرون همون کیسه پلاستیک رو هم داد دستم. . . ٢١/٥/١٣٩٠ ساعت ٥:٥٠ امروز بعد از ظهر اول رفتیم باشگاه ارم...
22 مرداد 1390

سخنان قصار (1)

  روز 20/5/1390 ساعت 8:30 موقع افطار : مامانی تو بگو محسن ، من می گم بابا محسن . . .                                                                                ...
21 مرداد 1390

بهار و پریا

من و خاله منا به دلمون موند یه روز تو دختر گلم با بهار قشنگ بشینین و با هم بازی کنین ، تا من و خاله هم بتونیم بشینیم و یه دل سیر با هم حرف بزنیم. الان ساعت یه ربع به سه نصف شبه و تا همین چند دقیقه پیش خاله مناو عمو بهرام و بهار  مهمون ما بودن . . . من و خاله منا به دلمون موند یه روز تو دختر گلم با بهار قشنگ بشینین و با هم بازی کنین ، تا من و خاله هم بتونیم بشینیم و یه دل سیر با هم حرف بزنیم. الان ساعت یه ربع به سه نصف شبه و تا همین چند دقیقه پیش خاله مناو عمو بهرام و بهار  مهمون ما بودن ، البته مهمون که نه صاحب خونه ن . ولی امان از دست شما دو تا ووروجک یا تو صدا تو آسمون بود یا بهار ، البته دختر گلم تو خیلی زور ...
19 مرداد 1390

بدون عنوان

16/5/90 ساعت 7 بعد از ظهر از سر گرسنگی و تشنگی و کندی گذر زمان تصمیم می گیریم ، از خونه بزنیم بیرون و یه دوری بزنیم تا احساس تشنگی کمتر اذیتم کنه تو مسیر به هر ماشینی که از جفت مون رد می شه دست تکون می ده و به قول خودش با عمو ا بای بای کردم اااااااااا. بهش می گم مامان عیبه ، این کارو نکن ، این که عمو نیست ؟ می گه ، پس کیه ؟ آقائه ؟ مامان با آقائه بای بای کردم . . .    ١٧/٥/٩٠  ساعت  ١٢:٤٥ بابامحسن رفته دانشگاه ، منم مجبور می شم آژانس بگیرم برم دنبال پریا ، راننده منتظرم می مونه تا برم پریا رو بردارم بیارم ، وقتی داریم برمی گردیم به سمت خونه هی ازم می پرسه : این عمو ه کیه ؟ - این...
17 مرداد 1390