پریاپریا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

... پریاگلی ♫♫♫♫

شعر رمضان

بـاز هـواي سـحــرم آرزوســــت خـلـوت و مـژگـان تـرم آرزوسـت شـكـوه ي غـربـت نـبـرم ايـن زمـان دسـت تـــو و روي تـو ام آرزوســت خـسـتـه ام از ديـدن ايـن شـوره زار چـشـم شـقـايـق نـگـرم آرزوســـت واقـعـه ي ديـــدن روي تـــــو را ثـانـيـه اي بـيـشـتـرم آرزوسـت جـلـوه ي ايـن مـاه نـكـو را بـبـيـن رنـگ و رخ و روي تـو ام آرزوسـت ايـن شـب قـدر اسـت كـه مـا بـا هميـم؟ مـن شـب قـــــدري دگــــرم آرزوســـت حـسِّ تـو را مـي كنم اي جـان مـن عـزلـت بـيـتـي دگــــرم آرزوســــت خـانـه ي عـشـِاق مـهـاجـر كـجـاست؟ در سـفــــرت بـــال و پـرم آرزوســـت حـسـرت دل بـارد از ايـن شـعـر مـن جـام مـيـي در حـرمـــم آرزوســـــت  ...
10 مرداد 1390

پیام تشکر

از همه ی دوستای گلم که محبت می کنن و هم سر می زنن و هم نظر می ذارن بی نهایت سپاسگذارم .             فرشته های نازتون رو از طرف من ببوسین . ...
9 مرداد 1390

رمضان الکریم

  پیشاپیش حلول ماه مبارک رمضان ، ماه نزول قرآن بر پیامبر خاتم  و اسارت شیطان در غل و زنجیر   رو تبریک می گم و امیدوارم تو این گرمای وحشتناک تابستون بتونید از پس روزه گرفتن بر بیاید، از خوان عظیم نعمت و رحمت الهی بهره های فراوان بببرید،  و در آخر این ماه بر ایام رفته غبطه نخورید .     التماس دعا . . . ...
9 مرداد 1390

ماجرای امروز مهد

امروز که دختر گلم رو رسوندم جلوی مهد بهم گفت : مامان تو برو ، نیا ، من خودم می رم . اولین باری بود که می گفت نیا همیشه می گفت : بیا با هم بریم و من باید براش توضیح می دادم که منو راه نمی دن ببین بچه های دیگه هم مامانوش رو راه ندادن و آروم می شد و خداحافظی می کرد و می رفت . امروز که دختر گلم رو رسوندم جلوی مهد بهم گفت : مامان تو برو ، نیا ، من خودم می رم . اولین باری بود که می گفت نیا همیشه می گفت : بیا با هم بریم و من باید براش توضیح می دادم که منو راه نمی دن ببین بچه های دیگه هم مامانوش رو راه ندادن و آروم می شد و خداحافظی می کرد و می رفت . البته یه مدت بعد از این که مهد کسری عوض شده بود با چشم گریون و صورت اشکی ازش جدا می ...
8 مرداد 1390

واژه های خصوصی (2)

کلمات یا جملاتی که مخصوص پریاگلی اند : پریا خانوم وقتی می خواد بگه عروسکم رو پاهاش رو یه جوری کن تا بشینه از این عبارت استفاده می کنه : مامانی پاهاشو کوچیک کن . ( اولین بار پشت کامپیوتر بودم عروسکش _ نگین _ رو آورد و گفت : مامانی پاهاشو کوچیک کن ، منم که درک نمی کردم منظورش چیه نمی دونستم چی کار کنم ،برا همین کلی گریه کرد و اشک ریخت ... ! )      ( ادامه دارد ) ...
8 مرداد 1390

برای فرشته ی کوچکم که در خاک آرمیده است

آخر شب بود و پریا خواب ، سری زدم به گنجینه ی خاطراتم و با مرور کردنشون رفته بودم تو حال و هوای روزایی که قلمم پیشم بود و دفترم کنارم ... بعضی از خاطرات پاک نویس شده بودن و بعضی دیگه هنوز چرک نویس بودن و منتظر روزی که دوباره وقت کنم و مرتب بنویسمشون تو همون دفتر ؛ تو این بین چشمم خود به یه تکه کاغذ که خاطرات از دست دادن فرشته ی آسمونیم محمدطاها بود ؛ تصمیم گرفتم اونو به عنوان یه پست برای دخترم به یادگار بزارم تا همیشه یادش باشه یه داداش داره که تو آسمونه ، پریا رو دوست داره و نظاره گر زندگیشه . . .          آخر شب بود و پریا خواب ، سری زدم به گنجینه ی خاطرا...
8 مرداد 1390