برای فرشته ی کوچکم که در خاک آرمیده است
آخر شب بود و پریا خواب ، سری زدم به گنجینه ی خاطراتم و با مرور کردنشون رفته بودم تو حال و هوای
روزایی که قلمم پیشم بود و دفترم کنارم ...
بعضی از خاطرات پاک نویس شده بودن و بعضی دیگه هنوز چرک نویس بودن و منتظر روزی که دوباره وقت
کنم و مرتب بنویسمشون تو همون دفتر ؛
تو این بین چشمم خود به یه تکه کاغذ که خاطرات از دست دادن فرشته ی آسمونیم محمدطاها بود ؛
تصمیم گرفتم اونو به عنوان یه پست برای دخترم به یادگار بزارم تا همیشه یادش باشه یه داداش داره که
تو آسمونه ، پریا رو دوست داره و نظاره گر زندگیشه . . .
آخر شب بود و پریا خواب ، سری زدم به گنجینه ی خاطراتم و با مرور کردنشون رفته بودم تو حال و هوای
روزایی که قلمم پیشم بود و دفترم کنارم ...
بعضی از خاطرات پاک نویس شده بودن و بعضی دیگه هنوز چرک نویس بودن و منتظر روزی که دوباره وقت
کنم و مرتب بنویسمشون تو همون دفتر ؛
تو این بین چشمم خود به یه تکه کاغذ که خاطرات از دست دادن فرشته ی آسمونیم محمدطاها بود ؛
تصمیم گرفتم اونو به عنوان یه پست برای دخترم به یادگار بزارم تا همیشه یادش باشه یه داداش داره که
تو آسمونه ، پریا رو دوست داره و نظاره گر زندگیشه
.
.
.
می خوام از تو بنویسم ، آری تو فرشته ی کوچک و دوست داشتنی ام ، تو که با آمدنت آسمان زندگی ام
غرق در روشنایی و زیبایی شده بود .
تو که وجودت ، وجودم را لبریز از شادی و نشاط و امید به آینده ای روشن می کرد .
تو که لحظه های تنهایی ام را پر می ساختی و ایمانم را محکم تر .
تو که با آمدنت آن قدر دنیا را زیباتر می دیدم که هر لحظه بیشتر محو تماشایش می شدم .
تو که با آمدنت تمام زیبایی های دنیا را یک جا برایم به ارمغان آورده بودی .
.
.
.
آه چه بگویم
که همه ی این دلخوشی ها ، خوبی ها و قشنگی ها در چشم برهم زدنی از بین رفت ،
و طومار آن همه زیبایی در لحظه ای پیچیده شد.
چنان قلب کوچکت ناگهان از کار ایستاد که قلب من هنوز باورش نشده است ،
آری ...
و آن همه که با آمدنت آمده بود با رفتنت ، رفت .
و مرا در غمی بی نهایت فرو برد .
غم از دست دادن تو غم کمی نیست که دیگران چنان با تعجب به تماشای من ایستاده اند که گویی
انسانی فرا زمینی را در جلوی چشمان خود می بینند .
و یا از من این چنین شکیبایی را انتظار دارند .
جگر گوشه من است که دیگر نیست ،
نشاط روح و جسم من است که پرگشوده و از خانه ام کوچ کرده است ،
آرام روان من است که آرام خارج از هر هیاهویی در زیر خاک پنهان گشته است .
این ها چه می گویند ، می خواهند گریه کردن را هم از من بگیرند ،
دلم می خواهد آن قدر گریه کنم که دیگر هیچ چیز را نبینم ،
نه زمین را ،
نه آسمان را،
نه انسان را ،
نه نور را،
که نور او بود که رفت .
در دنیای من غیر از تاریکی هیچ نیست .
غیر از ظلمت و ترس و وحشت هیچ نمی بینم ،
خدایا ...
ای خدای مهربان ..
می دانم هر قضایی را حکمتی است ،
و هر حکمتی را آزمونی .
پس یاریم بنما تا از جایم برخیزم و ایمانم را دوباره به دست بیاورم . . .