تنها اوست که می ماند
با سلام خدمت دوستای گلم:
از این که تو این مدتی که نبودم لطف کردین و مرتب به وبلاگ پریا خانوم سر زدین و سراغ مون رو گرفتین ، خیلی خیلی از همه تون ممنونم .
تو این مدت اتفاقای زیاد و خیلی درناکی افتاد اتفاقاتی که روحمون رو خراشید و قلبامون رو زخمی کرد ؛ روز هشتم مرداد مصادف با شب شهادت حضرت علی (ع) عمه ی بابامحسن تو یه حادثه ی دلخراش _ هنگامی که می خواستن از خیابون رد بشن _ تصادف می کنن و . . . و دقیقاً نوزده روز بعد عمه فاطمه آبجی بابامحسن بعد از یه دوره درمان ناموفق و دردهای شدیدی که کوه رو از پا در می آورد ؛ در صبحگاه روز بیست و هفتم مردادماه ما رو ترک کردن ، و ما رو تو غمی بزرگ فرو بردن و هنوز یه هفته بیشتر نگذشته بود که اینبار دست اجل عمه ی باباجونی رو با خودش برد .
این روزا اصلاً حال و احوال خوشی نداریم ، این اتفاقا روحیه ی خودم و پریا رو کلی تغییر داده ، پریا به شدت از این که ازم دور بشه می ترسه ، هر روز تو مهد با گریه ازم جدا می شه ، بسیار پرخاش گر شده ، همه چیز رو می خواد به زور به دست بیاره ، و منو کلی با مشکل روبه رو کرده .
خلاصه روزای سختی رو داریم می گذرونیم...