بهونه های فوق شگفت انگیز . . . !
امروز من و پریا با هم یه مشکل کوچیک پیدا کرده بودیم که اگه تعریف کنم خنده تون می گیره :
ماجرا از این قرار بود بعد از ظهر خیلی خسته شده بودم _به خاطر این که : هم کارای
امروزم زیاد بود ، هم کلی با پریا سروکله زده بودم و هم روزه گرفته بودم دیگه نای هیچ کاری رو نداشتم _داشتم وبلاگای آپدیت شده رو یکی یکی . . . . . .
امروز من و پریا با هم یه مشکل کوچیک پیدا کرده بودیم که اگه تعریف کنم خنده تون می گیره :
ماجرا از این قرار بود بعد از ظهر خیلی خسته شده بودم _به خاطر این که : هم کارای
امروزم زیاد بود ، هم کلی با پریا سروکله زده بودم و هم روزه گرفته بودم دیگه نای هیچ کاری رو نداشتم _داشتم وبلاگای آپدیت شده رو یکی یکی
می خوندم ، تا رسیدم به وبلگ حنانه کوچولو که یه دفعه سرو کله پریا پیدا شد و همین
که حنانه رو دید گفت منم حنانه می خوام و پاشو کرد تو یه لنگه کفش که من ،حنانه
می خوام من، حنانه می خوام .
با خودم گفتم پناه بر خدا من کجا برم برات حنانه بیارم . خندم گرفته بود
یکمی که بهونه گرفت یهو گفت : مامانی یادم رفته بود..... منم حنانه مممم
( حنانه کوچولویی که دخترم بهونه ش رو می گرفت فکر کنم معرف حضورتون باشه خدا برا پدر و مادرش حفظش کنه و مادر و پدرش رو برای اون نگه داره .)
خلاصه مسئله ی حنانه تموم شد دوباره یهو اومد و گفت : مامانی فاطمه کجاست ؟
همین که گفت فاطمه ، گرفتم که منظورش با کیه ؛ گفتم فاطمه کیه ؟
گفت فاطمه ،فاطمه رو بیار برا من ،همو که رفته بود بالای کمدش .
منم یه نفس راحت کشیدم و با خودم گفتیم این چاره داره .
وبلاگ فاطمه رو که آوردم پرسید : فاطمه چرا رفته بالا ؟
گفتم : رفته اسباب بازیهاش رو بیاره .
پرسید : پس من چی ؟ فاطمه بیاد بره اسباب بازی های منو هم بیاره ؟
با خودم گفتم امروز روز ما نیست از قدیم و ندیم گفتن تا سه نشه بازی نشه می ترسم
این بهونه سومیه مثل اون دو تا قبلی نباشه و مجبور بشم برا آوردن .... تا ونیز هم برم
، پاشم برم دور و ور کارام که خـــــــــــــــــــــــر ما از کره ی دم نداشت ..... .
( اینم خرمون که گمش کرده بودم)
البته امروز کارای شگفت انگیز دیگه هم از این پرنسس کوچیک سر زد مثلاً :
- کتابی که من خیلی دوستش دارم و کم کم دارم شعراش رو یادش می دم حفظ
کنه رو با یه لیوان آب ( اینو میگن صرفه جویی ) شست و میرکوب زدایی کرد .
- با موزیک ایی که موقع باز شدن وبلاگ اجرا می شدن سینه می زد و موقعی که
تلویزیون داشت قرآن پخش می کرد باهاش داشت می زد و می رقصید .
- البته آخر شب دسته گل به آب داد و رو فرش جیش کرد ( البته به قول خودش
نصفه بود ) بعدش هم که بردمش دست شویی و شستمش به شوخی بهش گفتم
دستت درد نکنه او هم با کمال پر رویی به من گفت : مامانی به کی گفتی دست گلت
درد نکنه ، با من بودی .... .