پرواز . . . . !
امروز بعد از ظهر نشسته بودیم تو حیاط پریاگلی داشت پروانه و پرنده ها رو نگاه می کرد و کلی براشون
ذوق می کرد و صدای خندش تمام حیاط رو پر کرده بود .
منم خسته و کوفته تمام تلاشم این بود که وقتی ازم سؤالی می پرسه جوابش رو بدم و وقتی ابراز
احساسات می کنه همراهیش کنم . یه کم که گذشت متوجه شدم تو حال خودش داره با پروانه ها و
پرنده ها صحبت می کرد . . . . .
امروز بعد از ظهر نشسته بودیم تو حیاط پریاگلی داشت پروانه و پرنده ها رو نگاه می کرد و کلی براشون
ذوق می کرد و صدای خندش تمام حیاط رو پر کرده بود .
منم خسته و کوفته تمام تلاشم این بود که وقتی ازم سؤالی می پرسه جوابش رو بدم و وقتی ابراز
احساسات می کنه همراهیش کنم . یه کم که گذشت متوجه شدم تو حال خودش داره با پروانه ها و
پرنده ها صحبت می کرد که : بیا تو بگل ( بغل ) پریا ، من دوست دارم . . . . و از این حرفا .
بعدش یهو برگشت و گفت : مامانی می ری پیش پرنده ها تو آسمون !
گفتم : من که بال ندارم ، پرنده ها به خاطر این که بال دارن موتونن پرواز کنن من که نمی تونم !
گفت : عیبی نداره مامان ، فردا برات یه بال می خرم می زارم رو بالت ( منظورش دستام بود ) بعد برو تو
آسمون پرواز کن .
دختر گلم ، فرشته ی من تو خودت بال منی ، من تا تو رو دارم نیازی به بال ندارم ،
اصلاً تو خودت بال منی پریای نازنینم .