مهمونای پریا . . .
دیروز پریا مهمونای عزیزی داشت ؛ باباجون ، مامان جون به همراه خاله که
اومدن دیدن پریاگلی
از وقتی پریا دنیا اومده کسی مارو تحویل نمی گیره اگه دلشون تنگ بشه ، در واقع دلشون برای پریا تنگ
شده .
و اگه به دیدن کسی میان در اصل برای دیدن پریاگلی میان . . .
دیروز پریا مهمونای عزیزی داشت ؛ باباجون ، مامان جون به همراه خاله که
اومدن دیدن پریاگلی
از وقتی پریا دنیا اومده کسی مارو تحویل نمی گیره اگه دلشون تنگ بشه ، در واقع دلشون برای پریا تنگ
شده .
و اگه به دیدن کسی میان در اصل برای دیدن پریاگلی میان . . .
خلاصه فعلاً که دنیا به کام پریاست و حول محور او گردش می کنه.
البته پریا هم خیلی دوستشون داره دیروز هر چند دقیقه یه بار می رفت و خاله ش رو بوس می کرد و
با وجود مادرم دیگه کاری به من نداشت ، مامانم هم که هیچ کوتاهی نمی کرد و در واقع خیلی هم
لوسش می کرد .
من که تو این گرما تاب بیرون رفتن و نشستن تو حیاط رو نداشتم ولی مامانی بیچاره ی من که دست رد
به سینه ی پریا نمی زنه ، پریا خانم هم کوتاه نمی اومد و هر از چند گاهی اونو از این اتاق به اون اتاق و
حیاط و . . . می کشوند .
چیزی که دیروز خیلی جالب بود برام این مسئله بود که تو این چند روز مرتب بهش گفته بودم روزه م و باید
اذان بگه تا من بتونم غذا بخورم ، دیروز هم زمان با اذان ظهر اومد سراغمو گفت : مامانی اذان گفت
بیا ناهار بخوریم ، کلی خندم گرفته بود .
بعد از ناهار هم کلی بازی کرد تا روی مبل خوابش برد . بعد از خواب هم بازی کرد تا ساعت 11 شب ،
مامان جون خیلی تو فکر پریا بود چون هر وقت به دیدن پریا می اومدن موقع رفتن عزایی بود ، ولی خدا رو
شکر به خیر گذشت .