پریاپریا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

... پریاگلی ♫♫♫♫

خدا همیشه بزرگه

1390/4/2 17:20
571 بازدید
اشتراک گذاری

تقریباً دو ماه پیش بود دوست بابامحسن با خانومش از شیراز اومده بود _ آقا محسن قبلاً همکار بابا محسن بود _ شب اول قرار بود برن خونه ی عمو بهرام و خاله مونا ، ما هم اونجا دعوت بودیم .خیلی داشت بهون خوش می گذشت خانوما با هم بودن و آقایون با هم بهار دختر خاله مونا که از پریا بزرگ تر بود راحت تو پارک جلوی خونه _ اگه واقعاً بهش بشه بگی پارک _ رفت و آمد می کرد . بعد از شام بابامحسن رفت سرکارو عموبهرام و عمو محسن مشغول صحبت شدن و خانوما هم رفتن تو آشپزخونه تا ظرفای شام رو بشورن ، بهار هم با همسن و سالاش همچنان تو آمد و شد بود تو این میون به تنها کسی که خوش نمیگذشت پریاگلی بود که خسته و کسل تو آشپزخونه دراز کشیده بود ؛

تقریباً دو ماه پیش بود دوست بابامحسن با خانومش از شیراز اومده بود _ آقا محسن قبلاً همکار بابامحسن بود _ شب اول قرار بود برن خونه ی عمو بهرام و خاله مونا ، ما هم اونجا دعوت بودیم .

خیلی داشت بهون خوش می گذشت خانوما با هم بودن و آقایون با هم بهار دختر خاله مونا که از پریا بزرگ تر بود راحت تو پارک جلوی خونه _ اگه واقعاً بهش بشه بگی پارک _ رفت و آمد می کرد . بعد از شام بابامحسن رفت سرکارو عموبهرام و عمو محسن مشغول صحبت شدن و خانوما هم رفتن تو آشپزخونه تا ظرفای شام رو بشورن ، بهار هم با همسن و سالاش همچنان تو آمد و شد بود تو این میون به تنها کسی که خوش نمیگذشت پریاگلی بود که خسته و کسل تو آشپزخونه دراز کشیده بود ؛ چند بار خواست بره بیرون که من بهش اجازه ندادم ؛ سری آخر دوباره گفت می خوام برم پیش آجی بهار _ دخترم خیلی کوچیک تر از اون بود که خودش تنها بره بیرون _ منم دوباره بهش گفتم صبرکن تا خودم ببرمت ؛ هنوز چند لحظه بیشتر نگذشته بود که صدای جیغ بچه ها بلند شد البته بیشتر صدای جیغ بهار بود بعد صدای جیغ مهشید ؛مونا حول شد و زود رفت بیرون منم با خونسردی همیشگی خودمو مشغول شستن بقیه ظرفا کردم ولی اومدن مونا طول کشید ؛ یه خورده نگران شدم وقتی اومدم تو کوچه دیدم آقا بهرام و آقا محسن پریا رو بغل کردن آقا بهرام سعی کرد منو آروم کنه و گفت : چیز مهمی نیست ولی بهتر ببریمش دکتر ؛ منم که می دونستم پریا باهاشون نمی ره با آرامش گفتم باشه پریا باهاتون نمیاد بهتره منم ببرین ، سوار ماشین که شدیم پریا بی تابی می کرد برا همین عمو محسن پریا رو گذاشت تو بغلم ؛ هنوز از عمق حادثه بی خبر بودم تا وقتی که رسیدیم بیمارستان و تو روشنایی اونجا پریا رو غرق خون دیدم ؛ یهو دلم ریخت ، وقتی که زخمشو شست و شو دادن تازه عمق پارگی پیشونیش مشخص شد .

عکس که گرفتیم خدا رو شکر معلوم شد به جمجمه آسیبی نرسیده و فقط به بخیه نیاز داره ، پریا موقع بخیه کردن خیلی بی تابی می کرد سه تا مرد بزرگ گرفته بودنش تا دکتر کارشو بکنه بعد از پانسمان به خونه ی عمو بهرام برگشتیم ؛ خدا رو صدهزار مرتبه شکر همه چیز به خیر گذشته بودم ؛ _ موضوع از این قرار بود که بهار و مهشید تاب بازی می کردن پریا هم وقتی از خونه میاد بیرون با عجله می دوه و می ره پشت یکی از تابا و تاب با پیشونی اون برخود می کنه _من و پریا تا ساعت دو همون جا بودیم بعد اومدیم خونه ؛ اون شب بعد از این که پریا خوابید _ البته ساعت از سه گذشته بود_ همش به این فکر می کردم که می تونست اتفاق بدتری بیفته اگه تاب یه کمی پایینتر می خورد ممکن بود به چشمش بخوره تازه این اتفاق خوبش بود آخه روزی که بابامحسن رفته بود برا پریاگلی شناسنامه بگیره آقایی اومده بود تا شناسنامه ی دختر هفت سالشو گواهی فوت بزنه بعد که افراد حاضر ازش ماجرا رو می پرسن بغضش می شکنه و می گه دخترش داشته تاب می خورده ، یه لحظه دستش ول می شه و از رو تاب می افته و تاب وقتی برمی گرده به سرش برخورد می کنه و باعث فوت طفل معصوم می شه اون روز محسن وقتی از ثبت احوال برگشت خیلی ناراحت بود و این ماجرا رو برا من تعریف کرد منم اون شب این اتفاق یادم میومد و فقط خدا رو شکر می کردم و از سهل انگاری خودم ناراحت بودم.

 

حالا وقتی ازش عکس می گیرم یاد اون شب می افتم چون همیشه تو عکساش زخم پیشونیش مشخصه و یه جورایی تو ذوق می زنه .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)