پریاپریا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

... پریاگلی ♫♫♫♫

دکتر عمومی یا متخصص اطفال

1390/5/21 17:29
295 بازدید
اشتراک گذاری

٢١/٥/١٣٩٠ ساعت ٥:٥٠

امروز بعد از ظهر اول رفتیم باشگاه ارم اونجا دختر خوبی بودی و با این که چند تا از  بچه های شیطون

 طول و عرض سالن و یکسره می دویدن و با افتادن هر کدومشون بقیه ریسه می رفتن ولی شما از روی

صندلی تون جم نخوردی و مثل یه خانوم متشخص چنان نشسته بودی و همش می گفتی بچه ها دارن

می دون ، جوری که انگار تا حالا اصلاً ندویدی و شادی نکردی و تا حالا عمراً زمین نخوردی . . .

خلاصه بعد از این که نوبت مون شد و غذا گرفتیم به بهانه ی کمک کردن به من یه دونه از آب میوه ها رو

برداشتی و از ساختمون باشگاه که اومدیم بیرون همون کیسه پلاستیک رو هم دادی دستم ، و تمام راه

هم غر می زدی که آب میوه م رو برام باز کن ، البته انتظار بعدیت این بود که انگشتم رو هم بگیری !

خلاصه اومدیم خونه غذاها رو گذاشتیم و به خاطر این که راضیت کنم بریم بیمارستان اول رفتیم مغازه تا

برات یه عروسک یا هر چی که خواستی بخرم و بعدش بریم عکس سینه ت رو بگیرم _ آخه دیروز که بردم

دکتر و گفتم چند وقته سرفه می کنی و بخصوص شبا نمی تونی بخوابی اول برامون یه عکس نوشت تا با

توجه به عکس برات دارو تجویز کنه _ خلاصه تو مغازه خوب اسباب بازی ها رو برانداز کردی و دست

گذاشتی رو یه گربه ی ناز ماهم پولش رو حساب کردیم و اومدیم بیرون ؛ قبل از این که سوار ماشین ب

شیم ازت پرسیدم : این آقا گربه اسمش چیه ؟ و شما با حاضر جوابی گفتی : سیلوستر !

البته من فکر می کردم می گی : تام ، ولی راسش رو بخوای اون سیلوستر بود .

بعد رفتیم سمت بیمارستان برعکس دیروز که خیلی بی تابی می کردی امروز خیلی آروم همراهم

میومدی و می گفتی می خوام عکس بگیرم و با سیلوستر داشتی صحبت می کردی _ امروز بعد از ظهر

سومین باری بود که به قصد گرفتن عکس همین مسیر رو میومدیم دیروز صبح که آوردمت اول قضیه رو

نمی دونستی ولی وقتی تو اتاق رادیولوژی لباست رو در آوردم حسابی ترسیدی و اومدی بغلم و با گریه

همش می گفتی بریم خونه ، دیروز بعد از ظهر هم وقتی متوجه شدی داری همون مسیر صبح

رو می ری، گفتی : مامان من دهنم و باز می کنم فقط دهنم رو باز می کنم و وقتی گفتم یه عکس

کوچولو ...شروع کردی به گریه و منم مجبور شدم برت گردونم _ سیلوستر هم می خواد

عکس بگیره ، خیلی امیدوار بودم که امروز حتماً با دست پر برمی گردم ولی نشد و با این که

عمو خیلی از خودش انعطافنشون داد و چند با از سیلوستر عکس گرفت باز هم شروع

به گریه کردی و از بغلم جدا نشدی و فقط می گفتی بریم خونه ، بریم خونه . لباست

رو که پوشوندم بهت خوشحال شدی و دیگه گریه نکردی 

خسته شده بودم و از دستت خیلی عصبانی بودم .

حالا فردا می خوام برم اگه جور بشه برات نوبت متخصص اطفال بگیرم امیدوارم که اون مثل

دکتر عمومی نظرش این نباشه که باید حتماً عکس بگیری چون اون وقت نمی دونم باید چی کار کنم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)