یه اتفاق . . .
ساعت نزدیکای چهار و نیم بود و مامانی داشت سحری می خورد که موبایل
بابایی زنگ خورد ؛ مثل میشه یهو یه ترس وجودمو فرا گرفت، همیشه از تلفنای بد موقع
می ترسم ؛ حالم وقتی بدتر شد که صحبت از تصادف شد . احساس می کردم غذایی
که تو دهنمه سنگ شده و نمی تونم قورتش بدم. خورده و نخورده بلند شدم و اومدم
پیش بابایی نگرانی رو می شد از نگاهش که به قالی خیره مونده بود ، حدس زد .
با پرس و جو معلوم شد یکی از دوستای قدیمیش به علت تصادف شدیدی که کرده تو
بیمارستان اهوازبستریه ، و تنها شماره ای که تو موبایلش پیدا کردن شماره ی بابا محسن بوده .
کسی که تماس گرفته بود از بابایی خواسته بود یه جوری به خانواده ی دوست بابا محسن
که اسمش عمو پیمانه خبر بدن ، آخه جوری که خودش می گفت تا خانوادش نیان و رضایت
ندن ، او نمی تونه بیمارستان رو ترک کنه ،
بابایی هم که هیچ شماره ای از خانواده ی عمو پیمان نداشت مجبور شد به یکی دیگه از
دوستاش _ عمو علی بابای فاطمه _ تلفن بزنه و دست آخر چون نتونستن شماره ی خانواده ی
عمو پیمان رو گیر بیارن خودشون تصمیم گرفتن برن اهواز ، تاببینن چی پیش میاد .
خدا به حق این ماه عزیز همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه .