پریاپریا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

... پریاگلی ♫♫♫♫

یه اتفاق . . .

1390/5/20 6:19
351 بازدید
اشتراک گذاری

ساعت نزدیکای چهار و نیم بود و مامانی داشت سحری می خورد که موبایل

بابایی زنگ خورد ؛ مثل میشه یهو یه ترس وجودمو فرا گرفت، همیشه از تلفنای بد موقع

 می ترسم ؛ حالم وقتی بدتر شد که صحبت از تصادف شد . احساس می کردم غذایی

که تو دهنمه سنگ شده و نمی تونم قورتش بدم. خورده و نخورده بلند شدم و اومدم

پیش بابایی نگرانی رو می شد از نگاهش که به قالی خیره مونده بود ، حدس زد .

با پرس و جو معلوم شد یکی از دوستای قدیمیش به علت تصادف شدیدی که کرده تو

بیمارستان اهوازبستریه ، و تنها شماره ای که تو موبایلش پیدا کردن شماره ی بابا محسن بوده .

کسی که تماس گرفته بود از بابایی خواسته بود یه جوری به خانواده ی دوست بابا محسن

که اسمش عمو پیمانه خبر بدن ، آخه جوری که خودش می گفت تا خانوادش نیان و رضایت

ندن ، او نمی تونه بیمارستان رو ترک کنه ،

بابایی هم که هیچ شماره ای از خانواده ی عمو پیمان نداشت مجبور شد به یکی دیگه از

دوستاش _ عمو علی بابای فاطمه _ تلفن بزنه و دست آخر چون نتونستن شماره ی خانواده ی

عمو پیمان رو گیر بیارن خودشون تصمیم گرفتن برن اهواز ، تاببینن چی پیش میاد .

 

 

                   

خدا به حق این ماه عزیز همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان سارا
20 مرداد 90 8:19
انشاا... كه خير پيش بياد. ناراحت نباش عزيزم


ممنون از این که دلداریم دادین
مامی کیانا
20 مرداد 90 13:02
به حق این ماه مبارک انشالله عاقبت همه به خیر باشه راستی هوای اهواز خنک تر شده یا نه؟ اینجا ساری که هوا حسابی خنک شده چند روزیه هوا بارونی و بهاری شده دیگه از کولر و پنکه خبری نیست


ممنونم به خاطر دعاتون
والله چی بگم هوا این قدر گرمه که ماشین رو چند دقیقه پارک کردم تو آفتاب تا برگشتیم شاید چند 10 دقیقه هم طول نکشید ولی موقع نشستن چنان پریا از این که روکش صندلی ا گرم شده بودن گلایه می کرد همش می گفت مامان سوختم مامان سوختم