مرغ گم شده !
دیشب من و بابا محسن یکی پای کامپیوتر و اون یکی پای فوتبال ، تا نیمه شب بیدار بودیم ، پریاگلی
که راحت نمی تونست نفس بکشه ( بینیش کیپ شده بود ) هم بعد از یک عملیات ناموفق که می
خواستیم قطره بریزیم تو بینیش به جمع دو نفره ی ما پیوست و خلاصه خانواده کامل شد ، حالا بماند
نیمه شبی چه قدر به قول خودش بازی و شادی _ که شامل بدو بدو ، بپر بپر ، از سر و کول بالا رفتن
و ... _ کرد و ما رو نذاشت بخوابیم تا بعد از اذان صبح ، کله ی صبح ( ساعت 8 ) من بدبخت فلک
زده ی . . . رو از خواب بیدار کرده می گه : مامان مرغم کجاست ؟
آخه پدر آمرزیده ، آدم چی بگه بهت ؟
ما هم بعد از کلی گشتن مرغشو تو آشپزخونه تو سبد لباس شویی پیدا کردم و دادم دستشو رفتم که
دوباره بخوابم ، دیدیم نه جور نمیشه فوراً آمادش کردم و گفتم برو مهد بازی کن من خیلی خستم .
بردمش مهد و برگشتم هر چی کردم خواب به چشمام نیومد ،
برا همین ظهر هر چی می خوابیدم سیر نمی شدم و هنوز خوابم میومد .