پریاپریا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

... پریاگلی ♫♫♫♫

من مرغ می خوام ....

1390/4/6 17:24
1,096 بازدید
اشتراک گذاری

چند ساعت بیشتر به لحظه ی تحویل سال نمونده بود آقا محسن هم خوشبختانه شیفت عصر بود یعنی ساعت یازده می رسید خونه و لحظه ی تحویل سال پیشمون بود .

بعد از ظهر از سر بیکاری پریا رو آماده کردم تا بریم یه گشتی تو بازار بزنیم .هنوز چند قدمی از ماشین دور نشده بودیم که متوجه شدم پریاگلی محو تماشای مرغ های زنده ای شده بود که یه گوشه منتظر بودن ببینن قسمت کدوم خونه می شن.

 

 

                                                 

چند ساعت بیشتر به لحظه ی تحویل سال نمونده بود آقا محسن هم خوشبختانه شیفت عصر بود یعنی ساعت یازده می رسید خونه و لحظه ی تحویل سال پیشمون بود .

بعد از ظهر از سر بیکاری پریا رو آماده کردم تا بریم یه گشتی تو بازار بزنیم .هنوز چند قدمی از ماشین دور نشده بودیم که متوجه شدم پریاگلی محو تماشای مرغ های زنده ای شده بود که یه گوشه منتظر بودن ببینن قسمت کدوم خونه می شن.

دستش رو کشیدم و از اونجا دورش کردم ولی فایده نداشت چند قدم نرفته بودیم که فروشنده ی دومی و سومی و ... همین طور گل به گل ایستاده بودند . پریا بهونه می کرد ولی نمی گفت چی می خواد . بغلش کردم و بهش گفتم مامانی بریم ماهی بخریم _ با این که سه تا ماهی گلی قرمز خوشگل خریده بودم بازم دلم می خواست چند تای دیگه داشته باشم _ نگاهم کرد و گفت : مامانی برام مرغ بخر ؛ خنده م گرفته بود ، باهاش کمی صحبت کردم ولی فایده نداشت ؛ بردمش تا ماهیا رو نگاه کنه و براش ماهی بخرم _ البته اینبار نه برای خودم فقط برای این که فکر مرغ از سرش بیفته _ خلاصه بعد از این که خوب گشتیم و ماهیا رو ورانداز کردیم انتخاب کردیم و چهار تا ماهی دیگه خریدیم . ساعت حدوداً از ده گذشته بود و بازار داشت کمی خلوت تر می شد _ البته بازم خیلی شلوغ بود _ ولی من و پریا مجبور بودیم برگردیم خونه تا کارم رو انجام بدم و برای لحظه ی تحویل سال آماده بشم .

ولی مگه پریا راضی می شد برگرده پاشو کرده بود تو یه کفش و مرغ می خواست ، آخر سر به ناز کردنشون راضی شد و ما برگشتیم خونه .

خیلی کار داشتم همین که رسیدیم ماهی ها رو گذاشتم تو تنگ ماهی و رفتم لباسمو عوض کنم ؛ به پریا هم تأکید کردم دست نزنه به تنگ ماهی و رفتم ؛ خلاصه چند لحظه بعد که برگشتم پریاگلی دستشو نشونم داد و گفت مامان نگاه کن آستینم خیس شده ، با تغیّر بهش گفتم : مگه نگفتم دست به تنگ ماهی نزن ،

با چشمای معصومش نگاهم کرد و گفت : من به تنگ ماهی دست نزدم ؛ بهش گفتم پس چه جوری آستینت خیس شد  ؛ ولی این بار هم او تأکید کرد که من دست به ماهی و تنگش نزدم .

اون شب هر چی ازش پرسیدم چطوری آستینت خیس شد فقط می گفت ماهی خیسم کرد .

اون شب کلی خنده م گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم تا لوس نشه  .

پریاگلی تو این عکس  دستاشو تو ظرف  سماق کرده بود .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

ادج کبیر
2 شهریور 90 14:48
شما کجایید ما کجا، زندگی باید ازش خون بچکه این بچه بازی ها چیه؟ یه ذره ورزش مهتابی و کشتی کج در قفس رو نگاه کنید روحیتون باز بشه