لحظه ی تولد
با این که حافظه ی خوبی ندارم ولی لحظه ی تولدش مثل فیلمی که تازه دیده باشم ، همیشه جلوی چشممه ؛ شب سختی رو گذرونده بودم ، وضعیتم اصلاً رضایت بخش نبود .
تمام شب پرسنل بخش زنان و زایمان مرتب بهم سر می زدن تا فردا صبح که دکتر اومد و گفت : نَ می شه مرخصش کرد و نه بچه تصمیم به دنیا اومدن داره ؛ برا همین تصمیم گرفتن با هر زحمتی هست بچه رو از اون محیط کوچیک و تنگ بیارن بیرون .
هیچ کس تا زایمان طبیعی نکرده باشه نمی تونه تصورش رو هم بکنه که چه قدر سخت و طاقت فرساست ؛ انگار ثانیه ها گره می خورن تو هم و نمی تونن رد بشن . ذره ذره ی بدنت درد می کشه و گریزی هم براش نیست . ولی لحظه ی دنیا اومدنش اون قدر شیرینه که به یکباره همه چیزو فراموش می کنی ، و لحظه شماری می کنی که بزارنش تو بغلت . من یه لحظه ی کوچیک فرشته ای رو دیدم که مثل برفِ زیر نور آفتاب ، می درخشید و تو همون زمان هم دردای من تموم شدن .
بهم اطمینان دادن بچه سالمه ، و من خوشحال بودم ؛ هم بچم سالم بود و هم اون دوران بارداری وحشتناکم به سر اومده بود .
...