غمم را انتهایی نیست . . .
یک هفته از پرکشیدنت گذشت ،
ولی هنوز هیچ کدام مان رفتنت را باور نکرده ایم ؛
هنوز باور نداریم که دیگر تو را نخواهیم دید ؛
هنوز این اتفاق را یک کابوس وحشتناک می دانیم و منتظریم از خواب برخیزیم و وجودت را در کنارمان حس کنیم و به یقین برسیم که همه ی این وقایع را در خواب دیده ایم ،
آخر چگونه رفتنت را باور کنیم
.
.
.
یک هفته از پرکشیدنت گذشت ،
ولی هنوز هیچ کدام مان رفتنت را باور نکرده ایم ؛
هنوز باور نداریم که دیگر تو را نخواهیم دید ؛
هنوز این اتفاق را یک کابوس وحشتناک می دانیم و منتظریم از خواب برخیزیم و وجودت را در کنارمان حس کنیم و به یقین برسیم که همه ی این وقایع را در خواب دیده ایم ،
آخر چگونه رفتنت را باور کنیم
آخر چگونه رفتنت را باور کنم در حالی که هنوز آوای شاد بازی های کودکی مان در گوشم زنگ می زند ،
هر گوشه از کودکی ام را مرور می کنم خالی از حضور تو نیست ،
احساس می کنم بدون تو زیباترین دوران زندگی ام به غم نشسته ،
احساس می کنم در غیاب تو ناگهان بزرگ شده ام بدون هیچ زمانی برای کودک بودن ، برای شادی کردن ، برای شیطنت و . . .
به یاد می آورم روزی که تو در لباس دامادی بودی و من نه به عنوان یک دختر عمو بلکه به عنوان خواهر بزرگ ترت یک لحظه وسط میدان را رها نمی کردم ،
به یاد می آورم روزهایی را که تا چند سال پیش تا قبل از این که متأهل شدن پابندمان کند و دیدارهامان به کوتاهی گراید و کم رنگ شود ،
روزهایی که فارغ از هیاهوی زندگی و دوری مسیر دور هم جمع می آمدیم و شب را تا صبح به بیداری می گذاندیم و زمانی که خورشید کم کمک در حال طلوع بود انرژی مان تحلیل می رفت و فقط آن گاه بود که خواب ما را در خویش زندانی می کرد ،
یاد تمام روزهای با هم بودن مان بخیر ،
یاد تمام بازی ها و شور نشاط آن روزها بخیر ،
یاد تمام دعوا ها و بعد از آن آشتی هایمان بخیر ،
یاد لحظه لحظه ی با هم بودن مان بخیر ،
از خدای بزرگ رحمت و مغفرت برایت آرزو می کنم که تنها غفران و رحمت اوست که باعث آرامش روحت خواهد شد .